پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

از دست رفته!

گلها رو آروم و با احترام گذاشت روی سنگ سرد...
سوز پائیزی مثل دستای نحیف و مرگ آشنای پیرزنی که روی صورت دختر بچه ای کشیده میشه از لای گلها رد میشد...
نگاهی به اطراف کرد همه جا خلوت بود با خودش زمزمه کرد: انگار هیچ کس دوست نداره موقع غروب اینجا باشه.
با صدای پیر مرد از غرق آب افکارش بیرون اومد:
- دخترم تو نمیخوای بری خونتون
- آخه... آخه مادرم اینجـ...
- نترس، مادرت الان داره از اون بالا ها تورو تماشا مـ...
- میدونم...، همه اینها رو میدونم...، سالهاست اینها رو میشنوم...، هر وقت سوالی میپرسم در مورد پدرم.
بعد بیمقدمه پرسید: شما که میدونی هر چیزی کجاست، بگو اون دست و یه پایی که نداری الان کجاست؟ و بعد درست مثل یه رویایی شبانه توی ذهن مرد کوچیک شد، دور شد، رفت.
حالا اون مونده بود و معشوق قدیمیش که حالا خوابیده بود زیر خاک سرد بی امان گریه میکرد
نمیدونست برای چی؟
برای سلامتی و جوونیش که به خاطر طمع یه عده سیاست مدار توی یه جنگ حیوانی از بین رفته بود؟
برای زندگیش؟
برای عشقش؟
یا برای اون دختری که دیگه شبیه بچگی هاش نبود.

انتظار عاشقانه

ذوق اینکه بزودی میرسی خونه، فکر اینکه یه نفر منتظرته تا با آغوش گرمش تمام خستگی کار روزانه رو از تو تنت بیرون بکشه...
همه اینا باعث میشه تا ترافیک سنگین مسیر و صدای ستوه آور بوق ماشینها رو به راحتی تحمل کنی...
امید به اینکه کسی هست که بهت بگه "خسته نباشی!" باعث میشه تمام روز انرژی داشته باشی...
هر قدر به خونه نزدیکتر میشی قلبت تندتر میزنه لبخند غیر قابل کنترلی روی صورتت میشنه، کمی غرور روی گونه هات سَرَک میکشه بطوری که حسادت هر بیننده ای رو شعله ور میکنه!
در خونه رو باز میکنم اولین قدم...
انتظار دیدن چهره دم کردش توی ذهنت ذوب میشه...
دیوارهای اتاق دارن روم خراب میشن...
درها با دهان باز، بهت زده و کریهشون بهم نگاه میکنن...
تمام وسایل سالهاست سرمای تنهایی این خونه رو فریاد میکشن...
آغوش سرد تخت دو نفره میبلعدم و فقط شونه بالش برای اشک ریختن هست و به این فکر میکنم که چرا بعد از سالها هنوز مرگ رو باور نکردم.

برکه

وسط ظهره هوا خیلی گم شده لباساتو در میاری لخت میشی ولی هنوزم گرمه دهنت خشک شده مثل گچ و پشتت خیسه یه برکه میبینی...
اولش که پاتو میزاری تو لجن یه حس چندش بهت دست میده ولی اگه بتونی یه مدتی تحمل کنی یه حس آرامش و سبکی همراه با خنکی جاشو میگیره دوست داری این حس رو با تمام بدنت حس کنی پس کمی جلوتر میری وقتی لجن به بالاتر از کمرت رسید بوی تعفن مجبورت میکنه عق بزنی میخوای بیای بیرون، برگردی، ولی هر قدر تکون میخوری بیشتر میری پائین نمیتونی ثابت بایستی چون بو داره خفت میکنه...
چشمت به یه تیکه طناب میخوره دست میندازی میگیریش طناب به اسکلهء ساحل روبرو وسله خوب به هر حال اون ور هم به خشکی میرسه ولی باید از وسط مرداب رد بشی با طناب خودتو میگشی ولی انتهای طناب پوسیده، توی دستات پاره مشه و کاری جز نزدیک کردنت به وسط مرداب برات انجام نمیده یه بار دیگه سعی میکنی و یه بار دیگه و تکرارو تکرار...
و باز هم...
حالا دیگه تا گردن توی لجنی تنها آرزوت یه دست که حداقل یک سانتی متر بالا بکشتت...
نزدیک غروب صدای نعره وحشت ناکی تمام دشت رو پر میکنه گویا دوباره کسی توی مرداب غرق شده ولی خورشید بی تفاوت غروب میکنه و دشت بی اعتنا به حرکتش ادامه میده... ء