گلها رو آروم و با احترام گذاشت روی سنگ سرد...
سوز پائیزی مثل دستای نحیف و مرگ آشنای پیرزنی که روی صورت دختر بچه ای کشیده میشه از لای گلها رد میشد...
نگاهی به اطراف کرد همه جا خلوت بود با خودش زمزمه کرد: انگار هیچ کس دوست نداره موقع غروب اینجا باشه.
با صدای پیر مرد از غرق آب افکارش بیرون اومد:
- دخترم تو نمیخوای بری خونتون
- آخه... آخه مادرم اینجـ...
- نترس، مادرت الان داره از اون بالا ها تورو تماشا مـ...
- میدونم...، همه اینها رو میدونم...، سالهاست اینها رو میشنوم...، هر وقت سوالی میپرسم در مورد پدرم.
بعد بیمقدمه پرسید: شما که میدونی هر چیزی کجاست، بگو اون دست و یه پایی که نداری الان کجاست؟ و بعد درست مثل یه رویایی شبانه توی ذهن مرد کوچیک شد، دور شد، رفت.
حالا اون مونده بود و معشوق قدیمیش که حالا خوابیده بود زیر خاک سرد بی امان گریه میکرد
نمیدونست برای چی؟
برای سلامتی و جوونیش که به خاطر طمع یه عده سیاست مدار توی یه جنگ حیوانی از بین رفته بود؟
برای زندگیش؟
برای عشقش؟
یا برای اون دختری که دیگه شبیه بچگی هاش نبود.
باری هیچ گاهی
و این خیلی تلخه وقتی می فهمی
برای هیچ ؛ همه چیز را دادی
اما حتی اگه یک درصدش را بدونی چرا
می تونی بگی خوشبخت بودی
چون فقط ۰.۰۱ درصد مردم می تونن همون یک درصد را بدونن
البته همین درصد کمن که دنیا را می سازن
خوب یا بد
بقیه ادامه ی افکار اون ها را می رن
من می خوام باشم و می خوام خودم دنیام را بسازم
هر کسی می تونه باشه
هر کسی می تونه جزو اون یک درصد بشه
سلام
وبلاگت خیلی خو شگله!
به وبلاگ منم یه سری بزن!
باید بگم این یکی منو به یاد یه جانباز انداخت..............جنگ کثیف