پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

طلوع پاک

در رو آروم پشت سر خودش بست...
پولها رو بدون این که بشمره مچاله کرد توی کیفش...
بیرون داشت بارون میومد، همین موضوع هم هوا رو سرد کرده بود...
هیچ چیزی برای محافظت از بارون همراهش نداشت آخه دیشب که از خونه میومد بیرون هوا خوب بود...
از وسط پیاده رو حرکت میکرد شاید بارون بتونه بدنش رو بشوره، از جای بوسه ها، عطر تن مردهای غریبه و حتی شاید رنگ گناه رو، شاید اینطوری دیگه از خدا خجالت نمیکشید!
حالش از همه چیز بهم میخورد، و اول از خودش، که برای زنده موندن دست به هر کاری میزد و بعد از دیگران، که چقدر راحت و فقط بخاطر خودشون بهش کمک میکردن، براش خرج میکردن، حتی تشویقش میکردن تا به این زندگی لجن ادامه بده!
بی اختیار و مداوم به شب گذشته فکر میکرد...
به اون پیرمرد پولدار... مردک خپل از بس مشروب خورده بود حتی نمی تونست درست راه بره... بعد هم به اندازه یه خرس شام خورد...
مثل یه گاو سنگین بود...
توی تخت خودش رو مثل یه کوه ژله ای میلرزوند... یه آه بلند کشید و از حرکت ایستاد، صداش قطع شد...
اولش فکر کرد شاید کار تموم شده ولی مردک مثل یه گونی افتاده بود روش و تکون نمیخورد، دیگه داشت نفسش بند میومد، اعتراض کرد، جوابی نیومد خودش رو با زحمت کشید بیرون، با خودش فکر کرد که "پیرمرد خوابیده"
تکونش داد حرکتی نداشت، نفس نمی کشید، انگار هیچ وقت حرکتی نداشته...،
هیچ حسی نسبت بهش نداشت، حتی نمی ترسید، یه سیگار روشن کرد... توی تاریکی به اون نگاه میکرد، یه توده متعفن که روی تخت افتاده بود، با خودش فکر کرد "یعنی فرق زنده ها با مرده ها فقط توی همین نفس کشیدنه؟"
یعنی تمام کارهایی که میکنه فقط برای ادامه حیاته؟ تا خرخره تیو لجنه فقط چون میخواسته بیشتر نفس بکشه؟
سالهاست نمیتونه خدا رو صدا کنه چون میخواسته زنده باشه!؟ حتی تو مرداب!؟
راستی این سماجت برای زنده موندن از کجا شروع شد؟ از کی تصمیم گرفت زنده بمونه حتی اگه زندگیش از مرگ بدتر باشه؟
با خودش فکر کرد شاید به خاطر دخترش این کار ها رو کرده ولی واقعیت اینه که وضع اون هم بهتر از مادرش نبود!
پس اینهمه سال برای چی هدر رفته بود؟ این همه زمان برای چی صرف شده بود؟ فقط برای زنده موندن؟ واقعا این زندگی گندیده چه چیزی براش داشته که این جوری سفت بهش چسبیده؟
توی همین افکار بود که دید نزدیک خونه ست در رو باز کرد رفت بالا، دختر خواب آلودش رو بغل کرد و رفت توی ماشین بعد به سمت بیرون شهر حرکت کرد، به سمت یه دریاچه دور افتاده با یه ساحل سر سبز، خورشید وسط آسمون بود ولی باد پائیزی کار خودشو میکرد...
دخترش رو بیدار کرد رفتن کنار ساحل... دست شو گذاشت تو جیبش...
- من سردمه مامانی
- بیا عزیزم کت منو بنداز روی دوشت.... دهنتو وا کن عزیرم، اینا رو بخور!
- مامان چرا این قدر زیاد؟
- آخه این بار میخوایم خوب خوب بشیم، تا جون داشته باشیم تا شب بازی کنیم!
- مامان راست میگی؟ یعنی تا شب بازی میکنیم؟
و تا می تونستن بازی کردن به یاد تمام لحظه هایی که پیش هم نبود به یاد تمام روزهای کودکیش که توی حسرت عروسک بازی گذشته بود!
...
- مامان من خوابم میاد!
- باشه عسلکم بیا تو بغل من، بخواب!
و بعد بغلش کرد.
دخترک، معصوم و بی خبر تو آغوش مادرش آروم گرفت!
- مامان صورتم خیس شـ... ِا ِاِ چرا گریه میکنی؟ امروز که خیلی خوش گذشت!
- این گریه از خوشحالیه عزیزم تو بخواب، راحت بخواب!
همونطور که داشتن صورت همو نگاه میکردن هر دو تو آغوش هم خوابشون برد، آروم... و هیچ کدوم متوجه چیزی نشدن...
خورشید شراره های نارنجیش رو هم جمع کرد،
همه جا تاریک شد
خورشید غروب کرد
نظرات 13 + ارسال نظر
گروه دوشنبه 13 اسفند 1386 ساعت 13:15

با ایمیل من تماس بگیر
یک پیشنهاد خوب برات دارم
arpconet@gmail.com

ملودی عشق پنج‌شنبه 16 اسفند 1386 ساعت 20:58 http://the-melody-of-love.blogsky.com/

سلام مرسی
منم لینکت می کنم
بلاگ زیبایی داری
الان یکم عجله دارم
اما بعدا میام نوشته ات را می خونم
تا بعد

ملودی عشق پنج‌شنبه 16 اسفند 1386 ساعت 21:01 http://the-melody-of-love.blogsky.com/

راستی یادم رفت بگم
به اون یکی بلاگم هم سر بزن

ملودی عشق جمعه 17 اسفند 1386 ساعت 13:31 http://the-melody-of-love.blogsky.com/

نه این اسمش زندگی نیست

و این تصمیم اسمش مرگ نیست


اون ها مرده بودن

سالها قبل

سالها قبل وقتی تصمیم گرفتن فقط به نفس کشیدن بگن زندگی ؛ مرده بودن

بید مجنون جمعه 17 اسفند 1386 ساعت 23:40 http://from2008.blogsky.com

داستان واقعی و کثیفی بود ولی چند نفر از آدمایی که ازش چندششون میشه توی موقعیت مشابه اینکارو نمیکنن اینه که مهمه وگرنه منم اول این کامنتم شعار دادم و میتونستم حتی بیشتر هم شعار بدم
این خانه از پای بست ویران است

ملودی عشق شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 12:52 http://just-melody.blogsky.com/

این داستان یه جورایی تنم را لرزون

یه سوال دارم ؛ یه سوال بی جواب

یعنی اون می تونست راه دیگه ای بره

یعنی فرصت شروع بهش داده می شد

می تونست باز هم زنده بمونه

؟‌؟‌؟؟؟؟


نمی دونم کی می تونه جواب این ها و صدها سوال مشابه را بده

اما از یه چیز مطمئنم

اون زن ۲ نفر بود

زنی کثیف و بی احساس که همه ازش بدشون میاد

و زنی ویران شده که برای زنده نگه داشتن دخترش بدترین راه را رفت

شاید اگه کسی پیدا می شد که زن پاک درونش را ببینه

و بهش فرصت بده

ملودی عشق شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 12:57 http://the-melody-of-love.blogsky.com/

می تونم بگم زنگی کثیفی داشت

می تونم بگم من از اون پاک ترم

اما نمی تونم بگم از اون بهترم

نمی تونم بگم اگه من بودم راه بهتری می رفتم

و نمی تونم بگم همه کسییی که خودشون را پاک می دونن

آدم های بهتری هستن

خیلی بده خیلی بد

کاش می تونستیم از درون آدم ها درباره شون قضاوت کنیم

نه ظاهر شون

نه کاری می کنن

وقتی تو بدترین شرایط زندگیم بودم

یه نفر این لطف را به من کرد

اما در مورد هزاران آدمی که کسی پیدا نمی شه این لطف را بهشون بکنه

نمی خوام قضاوت کنم

نمی تونم محکوم کنم

آیدا شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 15:33 http://ninas.blogsky.com

سلام. چقدر غمگین بود

پریا یکشنبه 19 اسفند 1386 ساعت 00:00 http://pariyakermani.blogsky.com

نمیدونم چی میشه گفت. نه میشه کارش رو توجیه کرد و نه محکومش کرد. ولی مثل آدمای این داستان زیاد داریم.چقدر واسه بعضی ها زندگی تلخه

مرد باران چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 09:33 http://rainct.blogsky.com

موفق باشی...

مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com

سینا یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 17:02 http://khaaen.persianblog.ir

دلم گرفت

[ بدون نام ] دوشنبه 5 فروردین 1387 ساعت 15:18

شاد باشید

سارا خانم جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 17:39

دلم میگیره
وقتی زنی .......مردی .........تنها ...........
نمیدونم چی بگم
غمگین نوشتی ولی حقیقت
.............کاش میشد کاری کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد