پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

ابر کوچولو

دیگه از اینکه یه ابر کوچولو باشه خسته شده بود.
از اینکه هر نسیمی هم میتونست تکونش بده و هر شکلی که میخواد درش بیاره...
دیگه طاقتش رو نداشت که بعد از هر باد تندی مجبور باشه تکه هاشو از گوشه و کنار آسمون جمع کنه.
برای خلاصی از این وضع دقیقا میدونست چیکار باید بکنه...
اولین تیکه ابر کوچیکی رو که دید سعی کرد اونو به خودش بچسبونه از اینکار خوشش اومد حس خوبی داشت و این، برای ادامه کار کافی بود...
حالا دیگه بعد از گذشت چند ماه تبدیل به یه ابر بزرگ و سیاه شده بود ابری که میتونست کل آسمون یه شهر بزرگ رو بپوشونه حالا دیگه نه تنها هیچ بادی نمی تونست تکونش بده حتی میتونست جلوی آفتاب رو هم بگیره.
هر وقت دلش میخواست رعد و برق راه مینداخت میتونست بباره، مردم رو از تو خیابون ها فراری بده و کلی کار دیگه...
یه روزی وقتی داشت محکم ترین رعد هاشو به دل آسمون میکوبید، یک هو متوجه گریه بچه هایی شد که از ترس جمع شده بودن تو غل مادراشون...
دلش گرفت، غمگین شد، از خودش بدش اومد، اونی که روزی با شکلک هاش وسیله خنده بچه ها بود حالا شده بود مایهء ترسشون؟
به سرعت از شهر دور شد رفت به سمت دریا نمیخواست دیگه کسی ببیندش از خشم و ناراحتی فقط رعد میزد زجه میزد گریه میکرد اونقدر گریه کرد و بارید و کوبید تا خوابش برد...
نمیدونست کجاست با صدای بازی چند تا بچه چشماشو باز کرد دختر کوچولویی که روی چمن ها دراز کشیده بود به پسر بچهء کناریش گفت اِ اِِ، اون ابر کوچیکهء اون طرفی رو ببین درست مثل یه بستنی قیفـ...
نظرات 2 + ارسال نظر
بید مجنون شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 01:38 http://from2008.blogsky.com

عالی بود
برداشتی که من میکنم بزرگی یا کوچیکی نیست کنار گذاشتن و باریدن بار اضافی کبر و غروره
این ابر همون ابره که کوچیک بود تا آخرهم کوچیک بود ولی اواسط کار سعی کرد با چسبوندن چیزایی به خودش که مال اون نبودن خودشو اونی نشون بده که نیست ولی زود متوجه شد و با دور کردن اون چیزا از خودش باز همون دوست داشتنی قبلی شد یعنی همونی که بود و میخواست ازش فرار کنه

سارا خانم جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 20:25 http://biriaaa2.blogsky.com

سلام رفیق
فکر کنم پیامم پرید
دوباره مینویسم
خیلی عالی مینویسی
وقتی بچه بودم
مامان بزرگم میگفت
فرشته ها روی ابرها میخوابن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد