سلام آسمان آبیِ آبی،
سلام دریای بزرگ که پر از آبِ،
سلام جنگل سبز که خیلی درخت داری...
وای چه لذتی داره توی یه رودخونه قل بخوری و همین طور با جریان آب بری پائین، بری، بری و بری...
همه چیز و همه جا رو ببینی، وای که حتی از تصورش هم تنم میلرزه...
واقعا خیلی زجر آوره که نگین یه انگشتر باشی که فقط به بهانه مهمونی رفتن از توی جعبه بیارنت بیرون... واقعا باعث خوشبختی که توی این شرایط لااقل من این دوست ساعت مچی رو دارم که برام از دنیای بیرون تعریف کنه...
خوش به حالش همیشه میتونه بره بیرون...
لعنت به جواهر بودن...
...
هر کاری اولش سخته (بالاخره من یک ملیارد سالی عمر دارم هر چند فقط چند ساله که از دل اون سیاهی اومدم بیرون ولی در کل میشه منو یه موجود با تجربه قلمداد کرد) به خاطر همین هم اون سقوط زجرآور رو از اون دالان های تاریک و بد بو و کثیف تحمل کردم البته این جایی هم که الان توش هستم بهتر نیست فقط کمی گنده تره، این دیگه چیه؟
مثل توله سگها میمونه ولی زشت تره، چقدر هم بد بو اِ !!!
- منو بزار زمین... کجا داری میبریم... هووی من که اسباب بازی تو نیستم... ولم کن من باید برم دنیا رو با چشمای خودم ببینم...
ولم کن...
ولم کـ....

حتما
و باید بگم نوشته هات و سبکت خاصه
توصیفی که میکنی
بالا پائین داره
ادم باهاش حرکت میکنه
میره جای اون یه تیکه جواهر
از اول تا اخر
خیلی عالی
بیشتر بنویس
حتی قدرت داری یه داستان بنویسی
هر وقت یه کامنت جدید گذاشتی باز خبرم کن
با اینکه سر میزنم
ولی باز یاد اوری کن
تا بعد
در مورد داستان هم گویا من گاهی داستان کوتاه مینویسم ولی اگه منظورتون داستان بلنده فکر میکنم از توانم خارج باشه
منون که اومدی
ببخشید دیر جواب میدم
یه سر به میلت بزن
تا بعد
مشه واضح تر حرف بزنی؟
داستان جالبی بود و در عین حال واسه خود من یه حرفای خاصی داشت
مثلا اینکه با دور شدن از جمع (حالا چه به صورت ارزشمندی زیاد و یا به صورت بی ارزشی زیاد ) از لذتای خاصی بی بهره میشی
و یا تحمل اون همه رنج برای زیبا شدن و نشستن روی یه انگشتری به عنوان نگین
درمورد پست پایین هم باید اول ازت تشکر کنم که مساله واست انقدر مهم بوده که توی پستت مطرح کردی و دوم اینکه کاش در مورد اون پست کامنتای دوستان و جوابای منو هم میخوندی
هر چند که میدونم که دوست داری اگه جوابی واست داشتم برات توی وبلاگ خودت بزارم ولی گاهی وقتا نمیشه
سوء تفاهمی پیش اومده!
من! لحنم شوخی بود ولی ظاهرا به دلیل نا توانی بنده در امر نوشتن و انتقال مطلب جدی به نظر میاد که باعث ناراحتیت شدم از همین جا هم عذر میخوام
چه داستان جالب بود!
نگین انگشتری
بهم ایده داد حالا شاید خودم واسه این ایده هم دست یه قلم شدم
تا ببینم چی پیش میاد
داستانی بود که به قول خودت مهم نیست عین واقعیت بوده یا اینکه از خلال مخیله ی خودت گذشته
مهم اینه که خواستی یه حرفی رو با یه زبون دیگه به یکی دو نفر دیگه منتقل کنی
گاهی اوقات هم جالبه به قول یاشار
حتی اگه به لحاظ اجتماعی موقعیت خوبی داشته باشی باز از یه سری موقعیتها محروم می شی که گاهی دلت واسه بدست آورن یه موقعیت کوچولو تنگ می شه
یه موقعیت یه اسمش آزادیه
آزادی از هر چه بنده که دست و پاتو بسته
جالب بود!
ممنون
و موفق باشی
آمدیم، نبودید!!!
مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com
سال 1387 هـ.شـ.
داستان جالبی بود....
یه جورایی رفتیم تو فکر.
من خوبم
ولی
فعلا نمیخوام زیاد وراجی کنم
تا بعد
افکارم متمرکز نیست
بهم ریختم
باز احساس میکنم گند زدم
با اینهمه تجربه
اشتباه
اشتباه
این همه اعتماد به نفسمو خشک میکنه
دیگه دارم از خودم نا امید میشم
متاسفم
کسی که نمیتونه به خودش اعتماد کنه چطور میتونه با دیگران وارد بحث شه
من اومدم :-)
میگی حتما چه عجب !!
خوب این چند وقت یکم شلوغه
برا همینم تعداد آژ هام کم شده
:-)
تا بعد
ببین باز هم دارم میخونمت
هر چی بیشتر
بهتر میفهمم تو واسه نوشتن ساخته شدی
به راحتی میتونی از زوایای مختلف به یه نقطه نگاه کنی و توصیفش کنی
یالا
شروع کن به نوشتن داستان بلند
فکر کنم از عهدش بربیایی
من منتظرم
تنبلی نکن