پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

آزادی

منتظر شدم تا جریان آب شدیدتر بشه تمام جوانب کار رو قبلا بررسی کرده بودم توی یه لحظه مناسب با یه تکون آخرین بست رو هم باز کردم چه لحظه باشکوهی بود حس اینکه رها باشی و متحرک، تا بتونی تمام دنیا رو ببینی هر چند سالها از اند زمانی که رها و آزاد بودم میگذره ولی دوباره حسش میکنم هر چند در همون موقع هم کاملا لمسش نکردم...
سلام آسمان آبیِ آبی،
سلام دریای بزرگ که پر از آبِ،
سلام جنگل سبز که خیلی درخت داری...
وای چه لذتی داره توی یه رودخونه قل بخوری و همین طور با جریان آب بری پائین، بری، بری و بری...
همه چیز و همه جا رو ببینی، وای که حتی از تصورش هم تنم میلرزه...
واقعا خیلی زجر آوره که نگین یه انگشتر باشی که فقط به بهانه مهمونی رفتن از توی جعبه بیارنت بیرون... واقعا باعث خوشبختی که توی این شرایط لااقل من این دوست ساعت مچی رو دارم که برام از دنیای بیرون تعریف کنه...
خوش به حالش همیشه میتونه بره بیرون...
لعنت به جواهر بودن...
...
هر کاری اولش سخته (بالاخره من یک ملیارد سالی عمر دارم هر چند فقط چند ساله که از دل اون سیاهی اومدم بیرون ولی در کل میشه منو یه موجود با تجربه قلمداد کرد) به خاطر همین هم اون سقوط زجرآور رو از اون دالان های تاریک و بد بو و کثیف تحمل کردم البته این جایی هم که الان توش هستم بهتر نیست فقط کمی گنده تره، این دیگه چیه؟
مثل توله سگها میمونه ولی زشت تره، چقدر هم بد بو اِ !!!
- منو بزار زمین... کجا داری میبریم... هووی من که اسباب بازی تو نیستم... ولم کن من باید برم دنیا رو با چشمای خودم ببینم...
ولم کن...
ولم کـ....
نظرات 18 + ارسال نظر
سارا خانم جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 22:09

چشم
حتما
و باید بگم نوشته هات و سبکت خاصه
توصیفی که میکنی
بالا پائین داره
ادم باهاش حرکت میکنه
میره جای اون یه تیکه جواهر
از اول تا اخر
خیلی عالی
بیشتر بنویس
حتی قدرت داری یه داستان بنویسی
هر وقت یه کامنت جدید گذاشتی باز خبرم کن
با اینکه سر میزنم
ولی باز یاد اوری کن
تا بعد

بهنام جمعه 16 فروردین 1387 ساعت 23:22

اولش باید تشکر کنم چون لطف دارید
در مورد داستان هم گویا من گاهی داستان کوتاه مینویسم ولی اگه منظورتون داستان بلنده فکر میکنم از توانم خارج باشه

ملودی عشق شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 00:39

سلام
منون که اومدی
ببخشید دیر جواب میدم
یه سر به میلت بزن
تا بعد

سینا شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 07:43 http://khaaen.persianblog.ir

هم گنده تره و هم گندتر

بهنام شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 15:18

سینا جون حقیقتش نفهمیدم چی گفتی!
مشه واضح تر حرف بزنی؟

آرش شنبه 17 فروردین 1387 ساعت 21:35 http://arashjavadi.blogsky.com

فقط بدیش اینکه ممکنه حین سقوط سرت بخوره به سنگای وسط رودخونه

بید مجنون یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 00:45 http://from2008.blogsky.com

سلام
داستان جالبی بود و در عین حال واسه خود من یه حرفای خاصی داشت
مثلا اینکه با دور شدن از جمع (حالا چه به صورت ارزشمندی زیاد و یا به صورت بی ارزشی زیاد ) از لذتای خاصی بی بهره میشی

و یا تحمل اون همه رنج برای زیبا شدن و نشستن روی یه انگشتری به عنوان نگین

درمورد پست پایین هم باید اول ازت تشکر کنم که مساله واست انقدر مهم بوده که توی پستت مطرح کردی و دوم اینکه کاش در مورد اون پست کامنتای دوستان و جوابای منو هم میخوندی
هر چند که میدونم که دوست داری اگه جوابی واست داشتم برات توی وبلاگ خودت بزارم ولی گاهی وقتا نمیشه

بهنام یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 10:31

شرمنده!
سوء تفاهمی پیش اومده!
من! لحنم شوخی بود ولی ظاهرا به دلیل نا توانی بنده در امر نوشتن و انتقال مطلب جدی به نظر میاد که باعث ناراحتیت شدم از همین جا هم عذر میخوام

پریا یکشنبه 18 فروردین 1387 ساعت 14:06 http://pariyakermani.blogsky.com

سلام. زودتر هم اگه میگفتی جواب هامو توو بلاگ خودت میدادم.ممنون که سر زدی.اما در مورد اختیار کاملا درست میگی. همین عقل و اختیار هست که انسان شده انسان. وگرنه میشد شیر و پلنگ و ببر.

پاپیروس دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 04:40 http://papiroos.wordpress.com

سلام بهنام خان
چه داستان جالب بود!

نگین انگشتری
بهم ایده داد حالا شاید خودم واسه این ایده هم دست یه قلم شدم
تا ببینم چی پیش میاد

داستانی بود که به قول خودت مهم نیست عین واقعیت بوده یا اینکه از خلال مخیله ی خودت گذشته
مهم اینه که خواستی یه حرفی رو با یه زبون دیگه به یکی دو نفر دیگه منتقل کنی

گاهی اوقات هم جالبه به قول یاشار
حتی اگه به لحاظ اجتماعی موقعیت خوبی داشته باشی باز از یه سری موقعیتها محروم می شی که گاهی دلت واسه بدست آورن یه موقعیت کوچولو تنگ می شه
یه موقعیت یه اسمش آزادیه
آزادی از هر چه بنده که دست و پاتو بسته

جالب بود!
ممنون
و موفق باشی

مرد باران دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 07:35 http://rainct.blogsky.com

سلام:
آمدیم، نبودید!!!

مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com
سال 1387 هـ.شـ.

شیرین دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 17:35 http://www.sarzamineeshghogonah.blogfa.com

سلام بهنام جان

داستان جالبی بود....
یه جورایی رفتیم تو فکر.

ابوذر دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 23:33 http://simiagar.blogsky.com

زندگی همیشه همین مزخرفی بوده که هست هیچ وقت بهتر نبوده و هیچ وقت بهتر نمی شه

سارا خانم چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 00:59

سلام رفیق
من خوبم
ولی
فعلا نمیخوام زیاد وراجی کنم
تا بعد

سارا خانم چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 14:47

رفیق
افکارم متمرکز نیست
بهم ریختم
باز احساس میکنم گند زدم
با اینهمه تجربه
اشتباه
اشتباه
این همه اعتماد به نفسمو خشک میکنه
دیگه دارم از خودم نا امید میشم
متاسفم
کسی که نمیتونه به خودش اعتماد کنه چطور میتونه با دیگران وارد بحث شه

ملودی عشق چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 19:11 http://just-melody.blogsky.com/

سلام

من اومدم :-)
میگی حتما چه عجب !!

خوب این چند وقت یکم شلوغه
برا همینم تعداد آژ هام کم شده

:-)
تا بعد

پریا چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 23:53 http://pariyakermani.blogsky.com

چون ما آدما برامون گفتن ممنونم عار و ننگ محسوب میشه. چون ما آدما همیشه از خدا طلبکاریم و هرچی هم بهمون لطف کنه و نعمت بده اصلا سیر نمیشیم. چون ما آدما خیلی بد شدیم...

سارا خانم پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 13:29

سلام رفیق
ببین باز هم دارم میخونمت
هر چی بیشتر
بهتر میفهمم تو واسه نوشتن ساخته شدی
به راحتی میتونی از زوایای مختلف به یه نقطه نگاه کنی و توصیفش کنی
یالا
شروع کن به نوشتن داستان بلند
فکر کنم از عهدش بربیایی
من منتظرم
تنبلی نکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد