آروم دراز کشیده بود روی زمین آهسته، آهسته نفس میکشید!
با دقت داشت از توی دوربین نگاهش میکرد...
تمام حرکاتش ر. زیر نظر داشت...
با تمام فکر و ذهنش داشت اونو میدید...
نگاهش میکرد... به چشم های بیخبرش، بدن پر گوشت ش
واقعا آهوی قشنگی بود1
برای بار آخرین خوب وراندازش کرد، دیگه میتونست ماشه رو بکشه...
چیزی برای دیدن وجود نداشت...
...
حیف که اون هیچ چیز رو ندید!
اون چشم های سیاه و معصوم رو ندید!
غرور دشت رو نسبت به این مهمون زیبا ندید!
عشق میون اون و برهء تازه متولدش رو ندید!
لذت باد رو میون سبزه ها ندید!
سرود زندگی رو میون قطره های چشمه...
...
پرنده ها وحشت زده و عزادار از لابه لای درخت ها به هوا بلند شدن...
دوست عزیز،سلام:
وبلاگ بسیارجالبی داری.اما حیف نیست که وبلاگی با این همه بیننده وهمینطور با جذابیت بالایی که داره بدون هیچ سودی بمونه.من بهت پیشنهاد می کنم که درگروهprepayعضو بشی وبه ازای هرکلیکی که توی وبلاگت میشه 20تومان پورسانت بگیری.
درضمن درصورت تمایل می تونی روی لینک زیرکلیک کنی وکارخودت روتوگروه شروع کنی.
باتشکر- خداحافظ
سلام بهنام جان
داستان رو که خوندم دوست داشتم که شکارش کنه و از دستش نده
مخصوصا وقتی از توی دوربینش خوب وراندازش کرد
ولی نه اینطوری !!
اون شکاری که من فکرشو میکردم یهویی تبدیل شد یه شکار دیگه که ....
میتونست (یعنی من دلم میخواست ) که یه عکاس بود و شکارش میکرد و به اون هم صدمه ای نمیزد
ولی همیشه واقعیت ها با آرزوها فرق دارن و همیشه اتفاقات تلخ خیلی راحت میتونن یه زندگی رو بگیرن و یه زندگی دیگه رو از هم بپاشن
از این نوع شکارا بدم میاد
یعنی اینکه پای یه موجود زنده در میون باشه
اما از شکار لحظه ها خوشم میاد
به قول یاشار ترجیح می دادم منم دوربین داشتم و اون همه عشق و اون همه جلال و اون همه تفاسیری که داشتی رو شکار می کردم تا هیچ وقت یادم نره
تا همیشه جلوی چشمم باشه
من هرگز تو زندگی شکارچی خوبی نبودم و نمی تونم باشم
چه شکارچی واقعی که جون یه موجود زنده رو بگیره
چه شکارچی دلای آدما
داستانتو که خوندم یاد یکی افتادم
یاد کسی که مدعی بود عاشقمه........
شکار میرفت
عاشق شکار حیوانات بود
منم ازین عمل متنفر
یه بار منو با خودش برد
داشتم دیوونه میشدم
تا حالا دیدی حیوونی رو که میخوان شکارش کنن
نتونستم تحمل کنم
از عمد خودمو انداختم روش
تیر خطا رفت
آهو فرار کرد
دادش به هوا رفت
هر چی فحش بلد بود داد
منم خوشحال
فقط رو پاهام قر میدادم
بعد هم دیگه هیچوقت ندیدمش
هر چقدر هم خواست
من دیگه حاضر نشدم باهاش ادامه بدم
خیلی کثافت بود
-----------------------------
بگذریم.........
دارم نوشته هاتو دونه به دونه میخونم
سلام. اول از همه بگم اینکه که خواستی جواب نظراتی که توو وبلاگ من میدی رو توو بلاگ خودت جواب بدم یه بدی داره اونم اینه که هیچ ارتباطی به نوشته های تو نداره و هرکی نظر منو بخونه از این بی ارتباطی گیج میشه
اما برای هر نقل قولی لزوما منم نباید نظر خودم رو بگم. من ممکنه شعری رو بنویسم که نشون از یه شکست عشقی شدید داشته باشه ولی معنیش این نیست که من حتما شکست عشقی خوردم. اتفاقا من این جملات رو مینویسم که نظرات مخاطب بلاگم رو بدونم. به هرحال ممنون از نظرت. بازم سر بزن
من هیچوقت نفهمیدم این جور شکار ها چه لذتی به آدم میدن بیچاره آهوها خرگوشها پرنده ها و ....کلی حیوون های بیچاره که اسیر شکار آدما میشن.خود حیوونها از روی غریزه و نیاز زندکی مجبورن همدیگر رو شکار کنن ولی واسه ما آدما چه اجباری وجود داره؟ نمیتونیم به کشتن مرغ و گاو و گوسفند راضی باشیم؟
............................................................
نه واسه من اصلا زحمتی نیست. پیشنهاد تو خوب و عاقلانه هست. قسمت اول نظر من به نوشته ی تو قسمت دوم جواب من به نظر تو واسه نوشته ام
چه غمگین
و دیگر هیچکس به هیچ چیز نیندیشید
سلام به همگی
همین جا از تمام دوستان شرمنده ام که مجبور بودم چنین صحنه بدی رو به نمایش بزارم
متاسفم ولی چه کنم که باید بگم...
شاید دل خودم هم خنک بشه
چند سالته؟
نکنه تو جوزجانی هستی که حرف بوعلی رو یادته؟
وای مرسی از این همه تعریف. من اینقدر ها هم تعریفی نیستم ها.ولی ممنون خیلی لطف داری به من و خوشحالم که با هم تبادل نظر داریم. امیدوارم ادامه پیدا کنه. باز هم ازت ممنونم.
سلام بهنام جان
واسه آرزوهای محال نمیای ؟
سلام
خوبی؟
حتما بنویس
من منتظر خوندنشم
از این اصطلاح خوشم اومد
قلقلک ظریف