پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

برای وطن

- ...امروز زنده هستید و چند سال بعد خواهید مرد! آیا شما ترجیح میدید که چند سال بیشتر زندگی کنید ولی برده بیگانه باشید و یا در راه آزادی فرزندان و برادرانتون کشته بشید؟ مادر های شما پشت مرزهای منتظرن تا شما براشون از شهد شیرین پیروزی داستان ها تعریف کنید! پدران تون برای چرخوندن اقتصاد وطن نیاز به امنیتی دارن که فقط به توان رشادت های شما مقدور خواهد شد! پس به پیش برید ای فرزندان من که چشمان همه ملت پر سعادت ما به قدم های پر توان شماست...

ازبلندی که روش بود اومد پائین رفت به سمت اتاق ش بالای در با خط درشت نوشته شده بود "دفتر فرمانده  لشگر"

با تمام توان در رو پشت سر خودش بست...

صدای هورا و شور سربازها هنوز هم شنیده میشد...

عکس رئیس جمهور رو که روی میز بود خوابوند!

چهره تک تک اون جوون های معصوم اومد جلو چشمش!

به جمله های خودش فکر میکرد و به آرامش و امنیتی که قبل از این جنگ مسخره هم وجود داشت پس برای بدست آووردن چه چیزی به جز قدرت بیشتر جنگ میکردن؟

بی امان به داستان ضحاک مار دوش فکر میکرد...

با صدای بلند از خودش پرسید:

از کی تبدیل شدم به تفنگی گلوله هاش بچه های هم خونم هستند؟

 

پ.ن.: از تمام دوستان که تو این مدتی که غیبت داشتم کامنت میذاشتن و جویای حالم بودن ممنونم از بقیه هم ممنونم!

پ.ن.: احساس میکنم دارم خودم رو تکرار میکنم شاید هم خیلی فشار رومه در هر صورت از اینکه نوشته هام زیاد جالب نیستن از همه عذر میخوام.

ثانیه ها

- میای پیشم؟
- آخه ما هنوز چند ساعت هم نیست هم رو میشناسیم!
- مگه مهمه؟
...
- میخوام ترکت کنم؟
- بعد از این همه سال!؟
- دیگه مهم نیست!

 

پ.ن.: اینم بخونید با نمکه؛ و متاسفانه واقعیت داره!

تا غروب

هنوز اولی قطره های نور خورشید نباریده بودن که دیدش!
دقیقا روبروش و درست اونطرف رودخونه توی اون تاریک و روشن هم میتونست  به وضوح ببیندش، از ذوغ دست هاشو توی هوا تکون داد!
و... یه لبخند...
گونه هاش داغ شد...
- اون ور هوا چطوره؟
- چی؟
- پرسیدم: اون ور هوا چطوره؟ در ضمن سلام!
 ...
به تلافی تمام سالهایی که تنها بود بدون وقفه حرف میزد... ساعت ها حرف زدند تا اینکه خورشید غروب کرد...
و یه خورشید دیگه...
باز، باز و باز هم...
انتظار برای طلوع خورشید عذاب آور ترین بخش زندگیشون بود!
تا اون روز که اونا پیداشون شد...
با دیدنشون دلش شور افتاد ولی حتی حدس هم نمیزد برای بردن دوستش اومدن خواست جلوشون رو بگیره!
نشد... نتونست...
داد زدن فریاد کشیدن، التماس کردن، زجه زدن ولی انگار هیچ کس توی دنیا گریه مترسک ها رو نمیبینه!؟

 

پ.ن: روز زن رو به همه دوستان چه پسر ها چه دختر ها تبریک میگم! هر وقت برا چیزی یه روز تعیین میکنن معنیش اینه که بقیه سال کسی به فکرش نیست... امیدوارم روزی به این فرهنگ برسیم که خدا یه روزی انسان رو  آفرید بعد دید خیلی بزرگ از آب در اومده، درست از وسط نصفش کرد حالا این دوتا نیمه میتونن بچسبن به هم مثل روز اول قوی و کامل بشن میتونن نچسبن و جدا جدا عمل کنن!

 

بعد از انتشار: مدتها بود که منتظر بودم یه فرصت بودم تا بتونم یه قالب برای خودم طراحی کنم
و بالاخره این فرصت دست داد و طی دو روز کاری و پر مشقت تونستم این قالب رو بسازم، البته میدونم زیاد قشنگ نشد ولی خوب مهم اولین قدم بود که باید بداشته میشد، چند وقت دیگه که دوباره فرصت بکنم یه دست کاری کوچولو میکنم توش و قشنگترش میکنم.
واما یه خواهش؛ امکان داره نظر واقعیتون رو بدونم؟