- خوب من دیگه باید برم
- آخـ...
- نه! هیچ چی نگو! هیچ چی نپرس! چون هیچ جوابی ندارم!
صدای انگشتری که روی میز بالا و پایین می پرید شبیه فریادهای پتکی که روی ناقوس کوبیده میشه روح ش رو چنگ میز
...
قهوه ای رو که همسرش براش درست کرده بود مزمزه کرد و گفت:
- عزیزم یه خبر مهم؛ همین چند دقیقه پیش آخر ِ داستانم رو نوشتم و تموم ش کردم!
- چه خووووب...، و چطور تموم میشه؟!
- به شکل غیر قابل حدسی بعد از اون همه کشمکش و اتفاق بر عکس انتظار خواننده، دختره به خاطر عذاب وجدان پسر رو ترک میکنه، فکر کنم این چند سطر آخر خواننده رو میخکوب بکنه!
...
پسرک هنوز پشت میز نشسته بود...
به شیر گاز فکر میکرد و به فندکی که توی دستش بود!
حس خوبی بهم دست نداد .
آپم اگه تونستی بیا .
بیشتر آپ کن .