میون انگشتاش چقدر کوچیک به نظر میومد
دستش رو بالا آوررد...
تا نزدیک دماغش
داشت دست و پا میزد بلکه رها بشه
اما...
چقدر کوچک به نظر میرسه یه مورچه کوچولو میان دستاش!
یه فشار کوچیک...
تمام حرکات موقف شد...
اما لشگر مورچه های خشمگین که از پشت نزدیک میشدن
بی صدا، کینه توز، خسته از له شدن، پر قدرت...
...
ساعاتی که بگذرد جز تکه های استخوانی شاید چیزی بر زمین باغچه باقی نباشد...
نمی تونی فکر کنی چقدر خوشحالم
از اینکه وقتی صفحتو با ناامیدی کامل باز کردم دیدم آپ شده
این موقع شب هیج جیز به این اندازه غافلگیر کننده نبود
اونقدر که نتونستم درست بخونم فقط دلم خواست نظر بدم
ممنون که می نویسی باز
هنوزم به یادتم دوست قدیمی
مگه میشه فراموشت کنم
چندین بار برات کامنت گذاشتم و چندین بار هم توی مسنجرت آف گذاشتم
تو بهنامی