-
ناچار
سهشنبه 19 شهریور 1392 17:59
یه زمانی بود... روزی یه داستان مینوشتم دیگه حتی وقت نداشتم ویرایش شون کنم یه مدتی دچار یاس فلسفی شدم گفتم گور بابای هنر و نوشتم اینا... بعد ازیه مدت دوباره نوشتم اینبار ایده ها ازم فرار میکردن... حالا یک ساله ایده ها هستن من هم هستم یاس فلسفی هم رفته همه چیز هخم آرومه فقط خودم رو یادم رفته امروز تقویم رو که نگاه کردم...
-
من زنده ام
پنجشنبه 28 دی 1391 00:39
نمیدونم چرا جدیدا حس میکنم دارم منقرض میشم نمیخوام هااااا اما دارم میشم زندگی عجب حریف قدری بود و ما بی خبر پریدیم تو میدون نه فوتی، نه فنی، نه طرفدار دو آتیشه ای نه حتی مربی سخنوری... البته مربی مون مهربونه، بزرگه، داناست، حتی گویا پر قدرته؛ اما حیف که نشسه و فقط نگاه میکنه لبخند ِ ملایمی هم روی لباشه... حداقل یه...
-
ورزش ما...
سهشنبه 29 فروردین 1391 01:16
جایی خوندم: اگه ورزشی به نام "سگ دو" وجود داشت، ما ایرانیا حتما می تونستیم توش یه خودی نشون بدیم... !!!
-
پس از مدتها
شنبه 19 فروردین 1391 02:07
بعد 6-7 ماه بالاخره اومدم میدونم احتمالا این طلب کاملا فاقد مخاطب خواهد بود میدونم زیاد این کارو تکرار میکنم اما امیدوارم اینبار دیگه جیم نشم حقیتش مدتهاست دستم به نوشتن نمیره چیز جدیدی نمیگه مغزم چراشو نمیدون اما وقتی نوشته ای نباشه بلاگی نیست و وقتی بلاگی نباشه حیات سایبری نیست...
-
نمکی که دیگر شور نیست
یکشنبه 30 مرداد 1390 00:58
ای آبگیر زیبا عزیز نمکین من دریاچه پر برکتِ ارومیه میدانم چه حسی داری!؟ لایق پرستشی اما به مرگ محکومی... دستان با سخاوت تو سالها ضامن حیات بوده اند امروز که فرصت جبران فراهم شده، آرواره های ما انگشتان زیبای تو را میدرد!!؟ اینجا شغالان در نبود شیرها میدان گرفته اند، این روز ها دستان پر نمک تر از این نیز سزاوار شکستن...
-
زندگی...
یکشنبه 2 مرداد 1390 14:44
من، میخوام زندگی کنم! اما... زندگی مثل فاحشه چموشی میمونه که قصد نداره بیاد توی تخت!
-
شبها...
چهارشنبه 22 تیر 1390 17:19
باز زمستون شد... این اطراف سگهای هار زیادند... یقه پالتو ت رو بده بالا دستهات رو تا انتهای جیبت ببر تو... از کنار دیوار حرکت... وامیدوار باش که امشب هم شانس با تو یار باشه!!!
-
زامبی بودن یا نبودن...
سهشنبه 31 خرداد 1390 14:11
چند روزه سوال عجیبی ذهنم رو مشغول کرده... اگر حق انتخاب داشتیم؛ ترجیح میدادیم که، اول بکشیم بعد بخوریم یا اینکه اول شروع به خوردن بکنیم بعد بکشیم ----- پ.ن: زامبی در ویکی پ.ن توضیحی درمورد عکس : Mary Carter (Paulette Goddard) attempts to hide from a zombie (Noble Johnson) in a scene from the 1940 comedic horror film...
-
زمستان سرد
جمعه 13 خرداد 1390 13:28
زمستان سردی بود... اما هرچه بود بهار از راه رسید
-
وصف حال
شنبه 7 خرداد 1390 14:11
سرما خوردم شدیدا تو این فصل سرما خوردن نوبره... جالبتر اینکه توی زندگیم به این شدت سرما نخورده بودم
-
بودا و زن هرزه
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1390 00:55
بودا به دهی سفر کرد ... زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید ! بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا...
-
توضیحیه یا شفافیه یا روشناییه یا...
شنبه 17 اردیبهشت 1390 12:11
بازم نبودم( حدود چند ماه ) لابد تو دلتون میگید این بار اولت نیست که! اما حقیقت اینه که اون بار دست من نبود اما اینبار اختیاری بوده، چون من هم مثل اکثر آدم ها برای زنده موندن نیازمند آب و هوا و از اون دوتا مهم تر پول هستم ( البته اونقدری که نون و آبی بخرم و زنده بمونم ) در همین راستا آستین های شلوارم رو بالا زدم و رفتم...
-
دیر میشود...
چهارشنبه 27 بهمن 1389 23:23
پ.ن: این متن توسط اینترنت لاجونِ موبایل و از انتهای بی امکاناتی در غربت ارسال شده بود و فقط تونستم عنوان رو بفرستم (اردیبهشت نود)
-
آتش / یخ
سهشنبه 21 دی 1389 11:56
ایران من زیباست...
-
تنهایی ِ یک، من
شنبه 11 دی 1389 11:58
گاهی غروب، گاهی تنها
-
خدایا چرا؟
شنبه 11 دی 1389 11:25
چرا خدا وقتی قراره چیزی رو یک شبه ازت بگیره برای دادنش سالها منتظر میزارتت
-
سحرگاهِ تاریک...
جمعه 3 دی 1389 12:20
همچون روسپیان ارزان قیمت؛ هر شب قلب خود را به اجاره میدهم، شاید کمی محبت... و ... سحرگاه در تحقیر گستاخ چشمانی سیاه، به سان گربه گانِ شب گز که از ترس دیدگان نامحرم از لبه تاریک دیوار گذر میکنند به تاریک تنهایی خود میخزم...
-
غروب پاییزی..
چهارشنبه 17 آذر 1389 15:02
گفته بودم گاهی عکس میگیرم... پ.ن: خوشحال میشم نظرتون یا حس تون( بعد از دیدن عکس ) رو بدونم
-
چرا به جوک رشتی می خندیم؟
دوشنبه 8 آذر 1389 09:49
امروز صبح قبل از اینکه وبلاگم رو آپ کنم این مقاله رو خوندم حس میکنم از داستان من خیلی زیبا تره و خوندنش رو به شما هم توصیه میکنم... به قلم سهیلا وحدتی این وضعیت رقت بار فرهنگی ماست! به عنوان روشنفکر به نقد دیگران می پردازیم که چرا دست به سنگسار می زند، ولی کمتر به نقد فرهنگ ناموسی و غیرت پرستی خودمان می پردازیم که...
-
گنجشکها و فلسفه
یکشنبه 30 آبان 1389 09:31
بارها شنیده بود هر اتفاقی دلایل پنهان و دور از ذهنی (حکمتی) داره... یه مشت سنگ از روی زمین برداشت؛ روی نیمکتی با منظره جنگلی نشسته بود وقتی داشت به این موضوع فکر میکرد... بعد از سه هفته برای اولین بار تونسته بود با استفاده از چوب زیر بقل از اتاقش بیرون بیاد... به روز تصادف فکر میکرد، به پا و گردن شکستش، به مصاحبه شغلی...
-
شهر هیچکس
چهارشنبه 12 آبان 1389 10:18
اوایل دهه هشتاد خورشیدی زمانی که وبلاگ نویسی تو ایران یه پدیده جدید محسوب میشد، جو عجیبی میونشون جریان داشت؛ بعد از اونهمه دیده نشدن شبیه یه ویترین بودن برای ذهن های سیال یه جور تیریبون آزاد برای کلی حرف که سالها بود توی حنجره ها زندانی بودن یه حس آزادی وصف نشدنی میون تک تک ِ سطرها وجود داشت چیزی که سخت میشه وصفش کرد...
-
مسافر
شنبه 1 آبان 1389 19:23
مسافر کارش رفتن ِ... اصلا واسه همینم هست که بهش میگن مسافر! پس چرا اون دیگه نمیرفت؟ این همه سال چرا مونده بود؟ چه چیزی مانع رفتنش میشد؟ درست که فکر کرد دید عشق، مانع اصلی رفتنش بود! نمیرفت چون نمیتونست تنهاش بذاره... ولی نه حقیقت اینه که نمیرفت چون نمی تونست بدون اون باشه... ولی الان که ازش خداحافظی کرد، الان که...
-
شادی هر روزه
سهشنبه 27 مهر 1389 11:06
همانند هر روز با اشتیاق و شادی غیر قابل وصفی به دست های پر مهر زن دهقان چشم میدوزیم تا دانه های طلایی گندم را برایمان احسان کند، با گامهایی بلند همچون شیفتگان به سویش میدویم... هنوز لبخند بر لب دارم هرچند چشمانم باتحیری بی پایان به دستان خونین زن و بدن جدا از تنم نگاه میکند! --- پ.ن: ظاهرا مطلب قبلی یه مقداری سوء...
-
بعد از مدتها
سهشنبه 27 مهر 1389 10:01
بالاخره تونستم بیام اینجا و بنویسم: "بابا من زندم فقط...." بالاخره تونستم بیام اینترنت بالاخره دستم به کیبورد رسید بالاخره اومدم تو اتاقم بالاخره اومدم خونمون بالاخره دیوار تموم شد... پ.ن: از تمام دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن ممنون و شرمنده که اینقدر دیر جواب میدم؛ واقعا امکانش رو نداشتم اما تمام این هشت...
-
کاش...
سهشنبه 8 دی 1388 20:08
کاش ما هم میتونستیم مثل مجسمه های برنزی تا ابد همدیگرو در آغوش بگیریم....
-
گاهی...
چهارشنبه 25 آذر 1388 14:41
این روز ها دائما به آسمان نگاه میکنم... تا مطمئن باشم تاریکی حاکم بر زمین به دلیل عدم وجود خورشید نیست
-
من برگشتم
چهارشنبه 25 آذر 1388 14:38
دوستان شرمنده بابت این مدتی که نبودم واقعیتش داستان طولانی داره که الحق خوشی توش غالبه شاید یه جورایی همون " پیشنهاد وسوسه انگیز " بود... بهش نیاز داشتم... و به فکر کردن... ممنون بابت اینکه به فکرم بودین
-
من ایستادم؟
یکشنبه 17 آبان 1388 00:27
نشستم روی مبل قهوه بیات دیروزی هنوز دست نخورده روی میزه تلویزیون هنوز داره اخبار ده سال پیش رو فریاد میزنه تو رگهام چیزی هست... نه مواده(هر چند خیلی ها دوست دارن باشه)! نه الکل! مثل اینکه لشگری از مورچه ها دارن اون تو رژه میرن، دلم میخواد با چنگالی که روی میزه پوستم رو بشکافم برم داخل ببینم این خارش موزی چیه... اما...
-
میان دو انگشت
شنبه 9 آبان 1388 01:28
میون انگشتاش چقدر کوچیک به نظر میومد دستش رو بالا آوررد... تا نزدیک دماغش داشت دست و پا میزد بلکه رها بشه اما... چقدر کوچک به نظر میرسه یه مورچه کوچولو میان دستاش! یه فشار کوچیک... تمام حرکات موقف شد... اما لشگر مورچه های خشمگین که از پشت نزدیک میشدن بی صدا، کینه توز، خسته از له شدن، پر قدرت... ... ساعاتی که بگذرد جز...
-
مشاهداتی تار از یک واقعیت پر نور
یکشنبه 24 خرداد 1388 12:13
چی شد؟ واقعا چه اتفاقی افتاد؟ خیلی تلاش میکنم تا بتونم هضمش کنم... پنداری "شعبان بی مخ" از لای کتاب تاریخ اومده بیرون... انگار باز هم رای معروف مدرس خونده نشد... این پیراهن عثمان سه رنگ را چه کسی از صندوقچه بیرون آورده؟ فکر کنم چند ساعت قبل ضحاک دوباره متولد شد... و انگار قراره نسل ما هم کودتا رو تجربه کنه!؟