- ...امروز زنده هستید و چند سال بعد خواهید مرد! آیا شما ترجیح میدید که چند سال بیشتر زندگی کنید ولی برده بیگانه باشید و یا در راه آزادی فرزندان و برادرانتون کشته بشید؟ مادر های شما پشت مرزهای منتظرن تا شما براشون از شهد شیرین پیروزی داستان ها تعریف کنید! پدران تون برای چرخوندن اقتصاد وطن نیاز به امنیتی دارن که فقط به توان رشادت های شما مقدور خواهد شد! پس به پیش برید ای فرزندان من که چشمان همه ملت پر سعادت ما به قدم های پر توان شماست...
ازبلندی که روش بود اومد پائین رفت به سمت اتاق ش بالای در با خط درشت نوشته شده بود "دفتر فرمانده لشگر"
با تمام توان در رو پشت سر خودش بست...
صدای هورا و شور سربازها هنوز هم شنیده میشد...
عکس رئیس جمهور رو که روی میز بود خوابوند!
چهره تک تک اون جوون های معصوم اومد جلو چشمش!
به جمله های خودش فکر میکرد و به آرامش و امنیتی که قبل از این جنگ مسخره هم وجود داشت پس برای بدست آووردن چه چیزی به جز قدرت بیشتر جنگ میکردن؟
بی امان به داستان ضحاک مار دوش فکر میکرد...
با صدای بلند از خودش پرسید:
از کی تبدیل شدم به تفنگی گلوله هاش بچه های هم خونم هستند؟
پ.ن.: از تمام دوستان که تو این مدتی که غیبت داشتم کامنت میذاشتن و جویای حالم بودن ممنونم از بقیه هم ممنونم!
پ.ن.: احساس میکنم دارم خودم رو تکرار میکنم شاید هم خیلی فشار رومه در هر صورت از اینکه نوشته هام زیاد جالب نیستن از همه عذر میخوام.
کجایی بشر؟
سلام عزیزم خوبی
دیگه به من سر نمی زنی خیلی وقته خبری ازشما ندارم
وقت کردین یه پیش ما هم بیاین
موفق باشی عزیزم
نمیخوای آپ کنی؟ حالا هی بیا به من بگو!!!
درود بر بادام تلخ شیرینم . من آپم
کجاییی؟!!!!!
سلام عزیزم
من همیشه بهتون سر میزنم چون وبلاگتو خیلی دوست دارم
امیدوارم موفق باشی