یه زمانی بود... روزی یه داستان مینوشتم دیگه حتی وقت نداشتم ویرایش شون کنم
یه مدتی دچار یاس فلسفی شدم گفتم گور بابای هنر و نوشتم اینا...
بعد ازیه مدت دوباره نوشتم اینبار ایده ها ازم فرار میکردن...
حالا یک ساله ایده ها هستن من هم هستم یاس فلسفی هم رفته همه چیز هخم آرومه فقط خودم رو یادم رفته
امروز تقویم رو که نگاه کردم دیدم یک ماهه با هیچ دوستی قرار نزاشتم هیچ که میگم یعنی هیچ حالا اگه کسی اومده محل کار منو دیده این دیگه لطف اونه اما من؟؟؟؟؟
نمیدونم چم شده اما میدونم که باید ریست کنم کاش میدونستم چطوری اما اگر ندونم یاد میگیرم هنوزم یه امیدی بهم هست
با سلام دوست عزیز ما به دنبال یک نویسنده برای وبلاگ خود هستیم اگر مایل به نویسندگی در وبلاگ ما هستید ایمیل خود را به ما بفرستید
از اینجا بودنت ناامیدم , اما بازم یه ردی میزارم که اگه اومدی یه نشونی از خودت بهم بدم
بهنام, پسر کجایی تو؟
سلام دوست وبلاگ نویس قدیمی...
یه سوال دارم چرا بهت میگن بادام تلخ.