بارها شنیده بود هر اتفاقی دلایل پنهان و دور از ذهنی (حکمتی) داره...
یه مشت سنگ از روی زمین برداشت؛ روی نیمکتی با منظره جنگلی نشسته بود وقتی داشت به این موضوع فکر میکرد...
بعد از سه هفته برای اولین بار تونسته بود با استفاده از چوب زیر بقل از اتاقش بیرون بیاد...
به روز تصادف فکر میکرد، به پا و گردن شکستش، به مصاحبه شغلی مهمی که میتونس زندگیشو زیر و رو کنه اما نتونست بهش برسه...
تو دنیای ذهن خودش گم بود و هر از چندی بی اختیار سنگی به سمت گنجشکها ول میکرد، گربه ای رو دید که داره از نزدیکی ش رد میشه یه قلوه سنگ برداشت به سمتش نشانه رفت و...
- اکه هی نخورد!؟
دوباره توی افکارش غرق شد؛
واقعا چه حکمتی داره اینهمه بد شانسی؟؟؟
سلام.چه شکلی شده مگه؟ خودم نگاه نکردم ببینم ریخت و قیافه اش چطوریه.راستش نه.دیگه از تدریس خبری نیست.مدیر شدم و کلاس رفتن تعطیله.فقط مهر میزنم و امضا میگیرم و تصمیم میگیرم و بیشتر از همه اینها میرم زیر ذره بین و با هر بی ... (معذرت) روبرو میشم و تظاهر میکنم که همه مسائل عادی و معمولی و خوبن.
حقو می دم به تو !
اما انگار دستم نمی ره به آپ کردن ! چی کار کنم !
سلام بهنام
دوست خوب واقعا ازت معذرت میخوام که این مدت نیومدم و بهت سر نزدم
بزار پای بی معرفتیم
شاید این قضیه هم یه حکمتی توش بوده
اما اگه اون سنگ به اون گربه میخورد به نظرت چی میشد؟ یعنی شانس بهش رو میکرد؟
به نظرم همینکه اون سنگ به اون گربه نخورده , آخر خوش شانسی اون بوده
واقعا عجب آدمی بوده ، سنگ به گربه نخورده شاکی هم هست ...

اگه دستم بهش برسه می دونم چی کار کنم ...
اون گربه بیچاره چه گناهی کرده ...
اصلا چطور به خودش اجازه داده به گربه سنگ پرت کنه ...
خجالتم خوب چیزیه ...
خوشحالم که کارشو از دست داده .....
اگه اون گربه بلایی سرش می اومد چی کار می خواست بکنه ...
دستشم باید می شکست علاوه بر گردن و پاش .....
شانس یه توهمه ساخته ذهن سود جوی انسان...
شاید در پس اون زندگی که قرار بود زبر و رو بشه ٬ چیزی در انتظارش بود که روزی صد بار آرزو می کرد ای کاش هیچ وقت نمی رسید....