نشستم روی مبل
قهوه بیات دیروزی هنوز دست نخورده روی میزه
تلویزیون هنوز داره اخبار ده سال پیش رو فریاد میزنه
تو رگهام چیزی هست...
نه مواده(هر چند خیلی ها دوست دارن باشه)!
نه الکل!
مثل اینکه لشگری از مورچه ها دارن اون تو رژه میرن،
دلم میخواد با چنگالی که روی میزه پوستم رو بشکافم
برم داخل ببینم این خارش موزی چیه...
اما شاید...
اگه در خونه زده بشه،
کسی بیاد تو...
با غرولند بره پرده رو بزنه کنار...
تلویزیون رو خاموش کنه...
یه چایی داغ با هم بخوریم...
و یه پیشنهاد وسوسه انگیز برا پیاده روی تو پاییز
میتونم پاشم!
حتما پا میشم!
چی شد؟
واقعا چه اتفاقی افتاد؟
خیلی تلاش میکنم تا بتونم هضمش کنم...
پنداری "شعبان بی مخ" از لای کتاب تاریخ اومده بیرون...
انگار باز هم رای معروف مدرس خونده نشد...
این پیراهن عثمان سه رنگ را چه کسی از صندوقچه بیرون آورده؟
فکر کنم چند ساعت قبل ضحاک دوباره متولد شد...
و
انگار قراره نسل ما هم کودتا رو تجربه کنه!؟