پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

دو جسد

- تو شرافت خانواده رو لکه دار کردی!
- کدوم شرف؟
- حتی یه لحظه فکر نکردی اگه خانواده های دیگه بفهمن چه افتضاح ای به بار میاد؟
- چه فضاحتی بالا تر از اینکه خواهر تو باشم؟!
- تو گستاخی... و گزنده!
- خیلی بهتر از اینه که یه گرگ دو پا باشم!
- ببین عسلم من تو رو اینجا صدا نکردم که بحث های قدیمی رو تکرار کنیم، تو اینجایی، تنها، و فقط به خاطر اینکه اینبار قضیه این پسرک جدی شده، که ای کاش مثل مابقی، یه وسیله تفریح برای یه دختر کم عقل و پولدار بود.
- ودر نهایت من چیکار میتونم برای برادر عزیزم بکنم؟
- از زندگیمون بندازش بیرون!
- این غیر ممکنه چون من حامله ام!
- چی؟
- هیچ چی، فقط گفتم حامله ام، به همین سادگی
- و تو با تمام قباحت اینجا روبروی من نشستی و میگی که میخوای گند بزنی به تمام اعتبار و آبروی من؟ خودت هم میدونی اگه این حرفت راست باشه دیگه هیچ فرقی با یه مرده نداری؟
- ولی خوشبختانه این حرف حقیقت داره و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی!
- بشین... کجا داری میری...؟ با تو هستم، حق نداری از این اتاق بری بیرون قبل از اینکه تکلیف این فاجعه رو روشن نکردیم!
...ولی دخترک بی اعتنا داشت به سمت در میرفت حتی خودش هم متوجه نشد کی دستش به مجسمه روی میز رفت... دخترک مثل مرغابی که شکار میشه روی زمین افتاد وقتی داشت به سمت تن بیجانش میرفت در گذر چند لحظه تمام زتدگیش توی ذهنش جهید: سالها از اون زمانی که تصمیم گرفت تا دیگه فقیر نباشه میگذره دلش میخواست خواهر چهار سالش که تنها داراییش بود دیگه طعم گرسنگی رو نچشه و سالها این تنها دلیل زنده بودنش بود... ولی یه پسربچه تنها اونم توی یه محله پایین شهری چه کاری میتونست بکنه جز پادویی، ولی این نمیتونست آرزوهاشو برآورده کنه یه گزینه دیگه باقی میموند اونم واردشدن تو داردسته خلاف کارها بود... با سرقت های کوچک و فروش وسایل قاچاق شروع کرد به خاطر هوش ذاتیش هیچ وقت بی گدار به آب نزد واسه همین هم در کمتر از دو دهه به همه چیز رسیده بود سالهای زیادی بود که مرز آرزوهاش رو رد کرده بود...
دخترک توی بغلش بود... رنگ پریده تر از همیشه... تنها توان گفتن یک جمله براش مونده بود و بایه لبخند کم رنگ گفت: سالها از آخرین باری که بغلم کرده بودی میگذره...
نظرات 4 + ارسال نظر
سارا خانم جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 17:40

ادم با خوندنت میلرزه...........میلرزه

سارا خانم جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 17:40

و حقیقت همواره عریان در پی لباسش که بر تن ریا است میرود............. و در غروبی غمگین .....جوانکی از دیدن حقیقت بر تنش لرزه میافتد ..........در طلوع خورشید ریا بار دیگر با لباسی از حقیقت بر تن جوانک را میفریبد به خوابی

کودک دیماهی یکشنبه 18 مرداد 1388 ساعت 21:10

گفت: چرا مادر کشتی؟
گفت: آن دیدم که شایسته نبود.
گفت: آن دیگری بکش.
گفت: هر روز یکی را کشم؟
...............
نمیدانم ....فقط می دانم : خودخواهی+دروغ+تعصب= جهل

کودک دیماهی یکشنبه 18 مرداد 1388 ساعت 21:12 http://honarruz.blogfa.com/

زیبا و تلخ می نویسی
و صد البته دیر می ایی....زود بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد