پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

سال نو مبارک

سلام به همه
چند وقتیه میحوام برم یه مرخصی واقعی یه جور معلق بودن بدون هیچ فکر (البته میدونم غیر ممکنه) و ببخاطر همین تا اواسط فروردین نیستم مگر اینکه اینترنت دم دستم باشه
اواخر ساله و خدا سرش خیلی شولوغه واسه همین احمالش زیاده که نتونه درست و حسابی حرف آدم رو بشنوه منم با خودم گفتم بزار دعای سر سفرمو اینجا هم بنویسم شاید از این ورا رد شد و وقت کرد اینا رو بخونه...

سلام خدای سفیدم
سال هشتاد و شیش داره تموم میشه، توی سالی که گذشت بازم هزاران موجود زنده زیر چرخ های حریص جنگ بین آدم ها له شدن، صدها و صدها بچه از فقر و گرسنگی جونشون رو از دست دادن!
خدای نازنینم
آرزو میکنم توی این سال جدید هیچ جنگی بابای "علی کوچولو" رو قورت نده...
کمک کن ژان وار ژان دیگه مجبور نباشه به خاطر گرسنگی دزدی کنه!
چی میشه اگه امسال الیور توویست به جای فاگین با یه مرد مهربون آشنا بشه؟
ای کاش دختر کبریت فروش از امسال بره مدرسه...
آرزو میکنم همه بتونیم مثل ورونیکا قدر زندگی رو بدونیم!
خدایا التماست میکنم گاو "مش حسن" رو زنده نگه دار
به مسافر کوچولو کمک کن یه دوست خوب پیدا کنه، یه عشق جاویدان!
خدایا کاری بکن که دیگه پیرمرد مجبور نباشه بره دریا...
خدایا آرزو میکنم عید امسال دهن هیچ بچه ای با یه بادوم تلخ آشنا نشه.

ابر کوچولو

دیگه از اینکه یه ابر کوچولو باشه خسته شده بود.
از اینکه هر نسیمی هم میتونست تکونش بده و هر شکلی که میخواد درش بیاره...
دیگه طاقتش رو نداشت که بعد از هر باد تندی مجبور باشه تکه هاشو از گوشه و کنار آسمون جمع کنه.
برای خلاصی از این وضع دقیقا میدونست چیکار باید بکنه...
اولین تیکه ابر کوچیکی رو که دید سعی کرد اونو به خودش بچسبونه از اینکار خوشش اومد حس خوبی داشت و این، برای ادامه کار کافی بود...
حالا دیگه بعد از گذشت چند ماه تبدیل به یه ابر بزرگ و سیاه شده بود ابری که میتونست کل آسمون یه شهر بزرگ رو بپوشونه حالا دیگه نه تنها هیچ بادی نمی تونست تکونش بده حتی میتونست جلوی آفتاب رو هم بگیره.
هر وقت دلش میخواست رعد و برق راه مینداخت میتونست بباره، مردم رو از تو خیابون ها فراری بده و کلی کار دیگه...
یه روزی وقتی داشت محکم ترین رعد هاشو به دل آسمون میکوبید، یک هو متوجه گریه بچه هایی شد که از ترس جمع شده بودن تو غل مادراشون...
دلش گرفت، غمگین شد، از خودش بدش اومد، اونی که روزی با شکلک هاش وسیله خنده بچه ها بود حالا شده بود مایهء ترسشون؟
به سرعت از شهر دور شد رفت به سمت دریا نمیخواست دیگه کسی ببیندش از خشم و ناراحتی فقط رعد میزد زجه میزد گریه میکرد اونقدر گریه کرد و بارید و کوبید تا خوابش برد...
نمیدونست کجاست با صدای بازی چند تا بچه چشماشو باز کرد دختر کوچولویی که روی چمن ها دراز کشیده بود به پسر بچهء کناریش گفت اِ اِِ، اون ابر کوچیکهء اون طرفی رو ببین درست مثل یه بستنی قیفـ...

خاطرات یک روز...

امروز میخواستم یه داستان بزام توی بلاگم ولی صبح که برای کاری رفته بودم بیرون داستانهایی دیدم که مال خودم رو بیخیال شدم، الان که دارم اینها رو مینویسم به قدر عصبانی هستم که حتی درست نمیتونم تایپ کنم:
صحنه اول:
بیرون بودم، یکی از طرفدارهای همین آقایون یه کاغذی رو بهم داد که محواش لیست بلند بالایی از مسئولیت های "دولتی و فعلی" اون نماینده شریف بود. حالا سوال من اینه اگه این آقا میخواد خدمت کنه چرا توی همین چندین پست که الان توشون مشغوله این کار رو نمیکنه؟ مگه نه این که خدمت، خدمته؟
صحنه دوم:
از جلوی ستاد یکی از کاندیدا های دلسوخته رد میشدم شولوغ بود مردم داشتن مثل مور وملخ از سرو کول هم بالا میرفتن به طوری که کل خیابون تقریبا بسته شده بود جلو تر که رفتم، دیدم این کاندید خدوم هم برای جلب نظر ملت فهیم داره چلو کباب پخش میکنه!!!
صحنه سوم:
به اسرار یکی از دوستان رفتم ستاد یه کاندیدایی که به گفته اون دوستمون خیلی انسان شریف و درست کار و مردمی بود، منم کنجکاو شدم تا چهره همچین موجود نادری رو از نزدیک ببینم! همین جوری نشسته بودیم که یهو یه آقایی اومد تو رفت پیش یکی از آقایونی که اونجا بودن ظاهرا داستان زندگیشو تعریفکرد و مقداری پول خواست (فکر کنم حدود دویست سیصد هزار تومن) بعد از کلی بازجویی گفتن بزار "حاج آقا" بیان خودشون بررسی کنن دیگه طولش نمیدم وقتی بالا خره حاج آقا تشریف آوردن و نوبت این آقا رسید، حاج آقای عزیزمنو چنان حرفه ای اون مرد بخت برگشته رو پیچوند که خودشم نفهمید چی شد!
بعد رو به عزیزان حاضر کرد و گفت: آقایون لطفا این موارد رو خودتون حلش کنید و پای منو توی هر موضوع ساده ای وسط نکشید!
یکی از جوانان حاظر که ظاهرا انتظار این رفتار رو نداشت گفت آخه حاج آقا این یارو که با مبلغ ناچیزی مشکلش حل می...، حاجی بلافاصله پرید توی حرفش و گفت عزیزم ما اگه قرار باشه پولمون رو روی آدم های سوخته سرمایه گذاری بکنیم که کلاهمون پس معرکه ست.
در نهایت یه سوال: مگه حقوق یه نماینده مجلس چقدره که این نور چشمان چند صد ملیون تومان هزینه تبلیغات میکنن؟ روی چه حسابی این کارو میکنن؟