پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

صورت مساله

- خانوم یه لحظه تشریف بیارین!
- بله؟
- این چه طرز لباس پوشیدنه؟
- مگه چشه؟
- مانتو تون کوتاهه... روسری تون هم خیلی عقبه... موهاتون بیرونه... وضع آرایشتون هم اصلا مناسب نیست!
- ولی من اینجوری راحتم! فکر نمیکنم ظاهرم نامناسب باشه!
- بفرمایید داخل ماشین!
- به چه دلیلی؟
- پوشش نامناسب!
- بنا به کدوم قانون میخواین منو دستگیر کنید؟
- شما بفرمایید تو ماشین همه چیز معلوم میشه!
- هر چی میخواد معلوم بشه همین جا بگین!
- خانوم ما رو مجبور نکنین به زور متوسل بشیم...
...
جر و بحث بالا میگیره...
کار به خشو...
مردم جمع شدن، کنجکاو، با خونسردیه کامل و دارن نمایش زنده رو تماشا میکن!
و...
دزد کوچولو با خیال راحت داره جیب مردم رو خالی میکنه!


پ.ن.: گاهی یه اتفاق به قدری اعصابت رو خورد میکنه دلت میخواد دیوانه وار فریاد بزنی... اینجا هر چند مجازیه ولی مال منه پس میتونم لااقل هر از چند گاهی هم شده توش چیزایی رو بنویسم که دیدنشون حالم رو بد میکنه!!

پ.ن.: دوستان بد نیست این ویدئو رو ببینید حجم 3.5MB

دیوار

سال هاست داره کنار این دیوار حرکت میکنه
سالهاست داره میره که شاید برسه به آخرش!
نه به آخر ِ آخرش بلکه فقط یه روزنه که شاید از داخلش بتونه اونور رو ببینه، ببینه اون ور چه خبره!
خیلی چیزها شنیده بود از اون طرف...
این همه سال پیاده روی خسته و ضعیفش کرده بود دیگه نمیتونست مثل گذشته تمام روز رو راه بره، چند وقتی بود که مرض مضمنی عذابش میداد هر چند قدم یک بار به عصاش تکیه میکرد، نفسی تاره میکرد و دوباره به حرکتش ادامه میداد!
یک شب...
حالش خیلی بد شد...
تب شدیدی اومد سراغش...
سرفه های وحشتناک و سرگیجه...
چشمهاش به زحمت کمی دورتر رو میدید...
صدای مرگ رو میشنید...
با تلاش عجیبی سعی کرد چیزی بنویسه: "این جسد مردیست که سراسر عمر، همه توان و تمام عشقش خود را صرف کرد، برای آنسویی که در این لحظه دیگر تردیدی ندارد تفاوتی با این سو نداشته است"

درد دل

تا به حال دقت کردین که بعضی از آدم ها مثل قطار میمونن، اگه توی راه زندگیشون قرار بگیرین مجبورن له تون کنن!!!!