اوایل دهه هشتاد خورشیدی زمانی که وبلاگ نویسی تو ایران یه پدیده جدید محسوب میشد، جو عجیبی میونشون جریان داشت؛ بعد از اونهمه دیده نشدن شبیه یه ویترین بودن برای ذهن های سیال یه جور تیریبون آزاد برای کلی حرف که سالها بود توی حنجره ها زندانی بودن یه حس آزادی وصف نشدنی میون تک تک ِ سطرها وجود داشت چیزی که سخت میشه وصفش کرد اما کاملا حس میشد...
اون سالها من هم مثل خیلی های دیگه به تعداد زیادی از وبلاگها سر میزدم اما گذر زمان هم زندگی منو عوض کرد هم نویسنده های اون وبلاگ ها رو خلاصه بعد از سالها سر یه ماجرای اتفاقی به یکی از بهترین وبلاگ هایی که بهشون سر میزدم برخوردم، ظاهرش کاملا به هم خورده بود و پنج سالی هست چیزی توش نوشته نمیشه اما برای من که خیلی حس خوبی داشت دوباره خوندن داستانهاش...
آخرین داستانی رو که نوشته عیناً در ادامه پست میکنم:
سمت دریا
عجله دارم، دیرم شده. تا نیم ساعت دیگر باید جای دیگری باشم و جای پارک نیست. ماشین را سر میدهم جایی که درست مقابلش نوشتهاند مقابل پل توقف نفرمایید. شماره موبایل را مینویسم روی کاغذ کوچکی، زیرش مینویسم زود برمیگردم و میگذارم زیر برفپاک کن.
منشی، قبض را که از دستم میگیرد آب دهانم را قورت میدهم و در شیشهی عینکش به انعکاس صفحه مانیتور نگاه میکنم. حتماً شمارهها را چک میکند و حتماً حافظهی آن چنانی هم ندارد که چند بار قبض را نگاه میکند و بعد مانیتور را و بعد از همهی اینها اسمم را میگوید. هه، اسمم که روی قبض هم بود. بله خودم هستم. خیال میکنم همین الان جواب را به من میگوید. چند دقیقه منتظر بمانید. و لبخند میزند.
مینشینم روی صندلی آن طرف سالن. جای کوچکی است، پر از بولتنهای جور و واجور بهداشتی. زنی هم 30-35 ساله آنطرفتر نشسته که شاید او هم منتظر جواب آزمایش باشد. از میزکوتاه روبرو بروشور کوچکی برمیدارم که درشت رویش نوشته ایدز، بعد سه تا نقطه گذاشته و زیرش نوشتهاست راههای انتقال و پیشگیری. در صفحه اول چند تا عکس هست و چند تا راه انتقال که یکیاش واقعاً گویا نیست. همان یکی را نگاه میکنم و یادم میآید که ایدز مال آدم بدها است.
منشی اسمم را صدا میزند. آب دهانم را قورت میدهم. بروشور را میگذارم روی میز و پیش از آن که از جایم بلند شوم فکر میکنم اگر جواب آزمایش مثبت باشد، محکم با مشت بکوبم به صورت برافروختهی کسی که ماشین را مقابل درب خانهاش پارک کردهام. و بعد آرام، برانم به سمت دریا...
نوشته شده توسط هیچکس در پانزده خرداد هشتادوچهار
این داستان رو از وبلاگ سارا انتخاب کردم:
دورتر از دور، خیلی دور، جائی اون طرف سرزمین ما...
دختری بود که بهش میگفتن قدیسه نفرین شده...
دختری که با دست دلش نوازشت میکرد و با لب چشماش تو رو میبوسید، دختری که زیبائیش تو رو مسخ میکرد...
نگاهش سراسر حس بود، سخنش شیرین!
از هم اغوشیش جوون میشدی...
ولی گناهکی نفرین شده بود نفرین شده بود تا اخر عمر تنها بمونه تو اون سرزمین همه میدونستن اون دختر قدیسه نفرین شدس چون نمیشد بهش نزدیک شد، کسی نمیدونست چرا؟؟؟
ولی دلش نمیخواست پیش قدم بشه برای گرفتار شدن در نفرین اون!
...دختر... ...دختر... دختر زیبا هر روز غمگین تر چشم میدوخت به دوردستها که آیا بلاخره کسی پیدا میشه طلسم نفرینو بشکنه؟
ولی کو دل عاشق؟
همه میاومدن و از دور ماچ و موچ میکردن و تیکه میانداختنو و میرفتن قدیسه هم هر روز افسرده تر پژمرده تر، تا اینکه یک روز یک قوزی اومد به اون دیار...
عاشق قدیسه شد، ولی ترسید پا پیش بذاره!
نه به خاطر نفرین، که به خاطر قوز پشتش!
قوزی کارش شده بود تماشا، هر روز میاومد و میرفت بالای تپه مشرف به خانه قدیسه و خیره خیره نگاهش میکرد و در فراقش اشک میریخت.
به خودش میگفت: آخه من قوزی من زشت و بدقواره چه به خونه قدیسه خانم؟ حالا حتی اگر نفرین شده هم باشه باز هم میون و من و اون یک اسمون پر ستاره فاصله س!
...
اما بشنوید از قدیسه خانم:
اون که میدید هر روز قوزی میاد و میشینه و بر بر نگاش میکنه اتیش گرفته بود!
بدش میامد به خودش گفت: بلاخره یک روز خون قوزی رو میریزم تا به خودش جسارت نده بیاد چشم چرونی
هر روز، قوزی میاومد و مینشست، از دور قدیسه رو نگاه میکرد...
تو خیالش ازش دعوت میکرد تا باهم برقصن!
با دقت تمام تمام انگشتان قدیسه رو لمس میکرد!
تو خیالش کنار قدیسه میخوابید!
باهاش میخندید، باهاش حرف میزد، قدیسه رو میدید که سرشو گذاشته رو شونهاش
مثل تمام زنهای دنیا که به مردشون تکیه میدن!
حال میکرد!
حال میکرد!
زندگی میکرد!
میخندید...
ولی با صدای کلاغ باغ قدیسه از خواب نازش بیدار میشد
حیف... حیف... حیف...
اون فقط یک قوزی بود...
پ.ن.: با اجازه نویسنده من کمی متن رو ویرایش کرده م
پ.ن.: شاید و فقط شاید، ناقص تموم شده، ولی خوب دیگه تا همین جا نوشته شده بود!