پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

بازتاب

مردم نعره میزند بکُشیدش بکُشیدش...
او را دست بسته به وسط میدان شهر بردند. ره گذر پرسید: مگر چه کرده این جوان بینوا که این چنین میکنید؟ جواب آمد که او سالهاست میخواره و زن باره است و چندیست افسار گسیخته و به عالیجنابان و نجبا و فرهیختگان ما توهین و هتاکی میکند در میان آن محشر فریاد و لعن ناگهان جوانک که تا آن دم کلامی نگفته بود فریاد زد آهای مردم؛ به من میگویید خمر مینوشم، تا از یاد ببرم آنچه میبینم ولی به همان خدایانتان که میپرستید،
کیست میان شما که هرگز نمی نوشد؟ و زیاده تر نمی نوشد به سرور؟
و آن اتهام دیگر آری من هم خوابان بسیار دارم ولی تمامشان را زر میدهم همان قدر که خودشان میخواهند مگر شبی تنها و آسوده بخوابند و چه بسیارند میان شما که به بازار کنیزکان میروند و چانه میزنند بر سر قیمت انسانی!!!
آری من همان که شما به خفا میکنید به عیان میکنم من تلالوء درخشان گناهان شمایم و شمابه رسم حیوانی عالیجنابانتان کور میکنید تمام شعله هایی را که روشن میکنند دالان تاریک و متعفن اسراران را...
شما و نجبایتان چنان در لجن فرو رفته و به آن خو کرده اید که...
اندکی بعد در غروب هنگام خون پسرک با خون خورشید در هم میا میزید.

پادشاه شهر مردگان

مرگ آواز کلاغ در وسط باغ...
مظلومیت طاق زیر یوق قندیل...
پنهان شدن دست التماس درخت زیر چادر مه...
زنده به گوری علف زیر قبر یخ...
سلاخی دانه های برف در قتلگاه چشمه...
یک چهار پایه آبنوس کنار چشمه این تخت سلطنت من است...
و من....
پادشاه باغم، لمیده بر تختم...
من پادشاه شهر مردگانم.

سلام اول

میدونم کسی اینجا نیست اینو خوب میدونم الان درست مثل کسی هستم که اون ته تهای یهغار تاریک داره داد میزنه، مهم نیست که چی میگه مهم اینه که کسی حتی نجواش رو هم نمیشنوه مهم اینه که ما تنهاییم توی این دنیای بزرگِ مجازی که شاید چند سال دیگه از دنیای واقعیمون هم بزرگتر بشه...
من الان حس یه جوجه کوچولو رو دارم که وسط یه جای غریب به دنیا اومده و نه کسی میشناسدش نه اون کسی رو شاید تا ساله همین طور بمونه ولی برام مهم نیست یرای من مهمه کهاینجا زنده بمونم حتی تنها!!!
فعلا از خودم و صدای خودم خدا حافظی میکنم.