پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

انتظار عاشقانه

ذوق اینکه بزودی میرسی خونه، فکر اینکه یه نفر منتظرته تا با آغوش گرمش تمام خستگی کار روزانه رو از تو تنت بیرون بکشه...
همه اینا باعث میشه تا ترافیک سنگین مسیر و صدای ستوه آور بوق ماشینها رو به راحتی تحمل کنی...
امید به اینکه کسی هست که بهت بگه "خسته نباشی!" باعث میشه تمام روز انرژی داشته باشی...
هر قدر به خونه نزدیکتر میشی قلبت تندتر میزنه لبخند غیر قابل کنترلی روی صورتت میشنه، کمی غرور روی گونه هات سَرَک میکشه بطوری که حسادت هر بیننده ای رو شعله ور میکنه!
در خونه رو باز میکنم اولین قدم...
انتظار دیدن چهره دم کردش توی ذهنت ذوب میشه...
دیوارهای اتاق دارن روم خراب میشن...
درها با دهان باز، بهت زده و کریهشون بهم نگاه میکنن...
تمام وسایل سالهاست سرمای تنهایی این خونه رو فریاد میکشن...
آغوش سرد تخت دو نفره میبلعدم و فقط شونه بالش برای اشک ریختن هست و به این فکر میکنم که چرا بعد از سالها هنوز مرگ رو باور نکردم.

برکه

وسط ظهره هوا خیلی گم شده لباساتو در میاری لخت میشی ولی هنوزم گرمه دهنت خشک شده مثل گچ و پشتت خیسه یه برکه میبینی...
اولش که پاتو میزاری تو لجن یه حس چندش بهت دست میده ولی اگه بتونی یه مدتی تحمل کنی یه حس آرامش و سبکی همراه با خنکی جاشو میگیره دوست داری این حس رو با تمام بدنت حس کنی پس کمی جلوتر میری وقتی لجن به بالاتر از کمرت رسید بوی تعفن مجبورت میکنه عق بزنی میخوای بیای بیرون، برگردی، ولی هر قدر تکون میخوری بیشتر میری پائین نمیتونی ثابت بایستی چون بو داره خفت میکنه...
چشمت به یه تیکه طناب میخوره دست میندازی میگیریش طناب به اسکلهء ساحل روبرو وسله خوب به هر حال اون ور هم به خشکی میرسه ولی باید از وسط مرداب رد بشی با طناب خودتو میگشی ولی انتهای طناب پوسیده، توی دستات پاره مشه و کاری جز نزدیک کردنت به وسط مرداب برات انجام نمیده یه بار دیگه سعی میکنی و یه بار دیگه و تکرارو تکرار...
و باز هم...
حالا دیگه تا گردن توی لجنی تنها آرزوت یه دست که حداقل یک سانتی متر بالا بکشتت...
نزدیک غروب صدای نعره وحشت ناکی تمام دشت رو پر میکنه گویا دوباره کسی توی مرداب غرق شده ولی خورشید بی تفاوت غروب میکنه و دشت بی اعتنا به حرکتش ادامه میده... ء

دو جسد

- تو شرافت خانواده رو لکه دار کردی!
- کدوم شرف؟
- حتی یه لحظه فکر نکردی اگه خانواده های دیگه بفهمن چه افتضاح ای به بار میاد؟
- چه فضاحتی بالا تر از اینکه خواهر تو باشم؟!
- تو گستاخی... و گزنده!
- خیلی بهتر از اینه که یه گرگ دو پا باشم!
- ببین عسلم من تو رو اینجا صدا نکردم که بحث های قدیمی رو تکرار کنیم، تو اینجایی، تنها، و فقط به خاطر اینکه اینبار قضیه این پسرک جدی شده، که ای کاش مثل مابقی، یه وسیله تفریح برای یه دختر کم عقل و پولدار بود.
- ودر نهایت من چیکار میتونم برای برادر عزیزم بکنم؟
- از زندگیمون بندازش بیرون!
- این غیر ممکنه چون من حامله ام!
- چی؟
- هیچ چی، فقط گفتم حامله ام، به همین سادگی
- و تو با تمام قباحت اینجا روبروی من نشستی و میگی که میخوای گند بزنی به تمام اعتبار و آبروی من؟ خودت هم میدونی اگه این حرفت راست باشه دیگه هیچ فرقی با یه مرده نداری؟
- ولی خوشبختانه این حرف حقیقت داره و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی!
- بشین... کجا داری میری...؟ با تو هستم، حق نداری از این اتاق بری بیرون قبل از اینکه تکلیف این فاجعه رو روشن نکردیم!
...ولی دخترک بی اعتنا داشت به سمت در میرفت حتی خودش هم متوجه نشد کی دستش به مجسمه روی میز رفت... دخترک مثل مرغابی که شکار میشه روی زمین افتاد وقتی داشت به سمت تن بیجانش میرفت در گذر چند لحظه تمام زتدگیش توی ذهنش جهید: سالها از اون زمانی که تصمیم گرفت تا دیگه فقیر نباشه میگذره دلش میخواست خواهر چهار سالش که تنها داراییش بود دیگه طعم گرسنگی رو نچشه و سالها این تنها دلیل زنده بودنش بود... ولی یه پسربچه تنها اونم توی یه محله پایین شهری چه کاری میتونست بکنه جز پادویی، ولی این نمیتونست آرزوهاشو برآورده کنه یه گزینه دیگه باقی میموند اونم واردشدن تو داردسته خلاف کارها بود... با سرقت های کوچک و فروش وسایل قاچاق شروع کرد به خاطر هوش ذاتیش هیچ وقت بی گدار به آب نزد واسه همین هم در کمتر از دو دهه به همه چیز رسیده بود سالهای زیادی بود که مرز آرزوهاش رو رد کرده بود...
دخترک توی بغلش بود... رنگ پریده تر از همیشه... تنها توان گفتن یک جمله براش مونده بود و بایه لبخند کم رنگ گفت: سالها از آخرین باری که بغلم کرده بودی میگذره...