پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

چند سوال

ما انسانها موجودات غریبی هستیم چند هزار سال بیشتر نیست که روی زمین پیدامون شده، که در برابر میلیون ها سال تاریخ جهان خیلی ناچیزه ولی با یه نگاه ساده به تاریخ بشر میشه متوجه شد که توی این چند هزار سال چقدر چیز های مختلف بدست آوردیم کلی اختراع، اکتشاف و پیشرفت داشتیم ولی نکاتی هست که برام همیشه سوال بوده ولی تو هیچ کتاب تاریخی بهشون اشاره نشده:
- آیا بشر قبل از اختراع زبان هم عاشق میشده؟
- چند ساعت بعد از اولین عشق اولین نفرت هم متولد شد؟
- کسی که اولین جدایی رو تجربه کرد با کی می تونست درد دل کنه؟
- اولین بشری که به عشق خیانت کرد چه احساسی داشت؟
- انسان اول آتش رو شناخت یا جنگ رو؟
- اولین دروغ تاریخ رو چه کسی گفت؟ چی رو میخواست مخفی کنه؟
- اولین پادشاه عالم چقدر ظالم بود؟
- اولین انقلاب زمین کی منحرف شد؟
- چند نفر تابحال بخاطر عقیده شون کشته شدن؟
- شمار کل کشته و زخمی شدگان جنگ های بشر چند نفره؟
- اصلا زمانی بوده که روی هیچ جای زمین جنگی نباشه؟
- اولین بادام تلخ رو چه کسی خورد؟

طلوع پاک

در رو آروم پشت سر خودش بست...
پولها رو بدون این که بشمره مچاله کرد توی کیفش...
بیرون داشت بارون میومد، همین موضوع هم هوا رو سرد کرده بود...
هیچ چیزی برای محافظت از بارون همراهش نداشت آخه دیشب که از خونه میومد بیرون هوا خوب بود...
از وسط پیاده رو حرکت میکرد شاید بارون بتونه بدنش رو بشوره، از جای بوسه ها، عطر تن مردهای غریبه و حتی شاید رنگ گناه رو، شاید اینطوری دیگه از خدا خجالت نمیکشید!
حالش از همه چیز بهم میخورد، و اول از خودش، که برای زنده موندن دست به هر کاری میزد و بعد از دیگران، که چقدر راحت و فقط بخاطر خودشون بهش کمک میکردن، براش خرج میکردن، حتی تشویقش میکردن تا به این زندگی لجن ادامه بده!
بی اختیار و مداوم به شب گذشته فکر میکرد...
به اون پیرمرد پولدار... مردک خپل از بس مشروب خورده بود حتی نمی تونست درست راه بره... بعد هم به اندازه یه خرس شام خورد...
مثل یه گاو سنگین بود...
توی تخت خودش رو مثل یه کوه ژله ای میلرزوند... یه آه بلند کشید و از حرکت ایستاد، صداش قطع شد...
اولش فکر کرد شاید کار تموم شده ولی مردک مثل یه گونی افتاده بود روش و تکون نمیخورد، دیگه داشت نفسش بند میومد، اعتراض کرد، جوابی نیومد خودش رو با زحمت کشید بیرون، با خودش فکر کرد که "پیرمرد خوابیده"
تکونش داد حرکتی نداشت، نفس نمی کشید، انگار هیچ وقت حرکتی نداشته...،
هیچ حسی نسبت بهش نداشت، حتی نمی ترسید، یه سیگار روشن کرد... توی تاریکی به اون نگاه میکرد، یه توده متعفن که روی تخت افتاده بود، با خودش فکر کرد "یعنی فرق زنده ها با مرده ها فقط توی همین نفس کشیدنه؟"
یعنی تمام کارهایی که میکنه فقط برای ادامه حیاته؟ تا خرخره تیو لجنه فقط چون میخواسته بیشتر نفس بکشه؟
سالهاست نمیتونه خدا رو صدا کنه چون میخواسته زنده باشه!؟ حتی تو مرداب!؟
راستی این سماجت برای زنده موندن از کجا شروع شد؟ از کی تصمیم گرفت زنده بمونه حتی اگه زندگیش از مرگ بدتر باشه؟
با خودش فکر کرد شاید به خاطر دخترش این کار ها رو کرده ولی واقعیت اینه که وضع اون هم بهتر از مادرش نبود!
پس اینهمه سال برای چی هدر رفته بود؟ این همه زمان برای چی صرف شده بود؟ فقط برای زنده موندن؟ واقعا این زندگی گندیده چه چیزی براش داشته که این جوری سفت بهش چسبیده؟
توی همین افکار بود که دید نزدیک خونه ست در رو باز کرد رفت بالا، دختر خواب آلودش رو بغل کرد و رفت توی ماشین بعد به سمت بیرون شهر حرکت کرد، به سمت یه دریاچه دور افتاده با یه ساحل سر سبز، خورشید وسط آسمون بود ولی باد پائیزی کار خودشو میکرد...
دخترش رو بیدار کرد رفتن کنار ساحل... دست شو گذاشت تو جیبش...
- من سردمه مامانی
- بیا عزیزم کت منو بنداز روی دوشت.... دهنتو وا کن عزیرم، اینا رو بخور!
- مامان چرا این قدر زیاد؟
- آخه این بار میخوایم خوب خوب بشیم، تا جون داشته باشیم تا شب بازی کنیم!
- مامان راست میگی؟ یعنی تا شب بازی میکنیم؟
و تا می تونستن بازی کردن به یاد تمام لحظه هایی که پیش هم نبود به یاد تمام روزهای کودکیش که توی حسرت عروسک بازی گذشته بود!
...
- مامان من خوابم میاد!
- باشه عسلکم بیا تو بغل من، بخواب!
و بعد بغلش کرد.
دخترک، معصوم و بی خبر تو آغوش مادرش آروم گرفت!
- مامان صورتم خیس شـ... ِا ِاِ چرا گریه میکنی؟ امروز که خیلی خوش گذشت!
- این گریه از خوشحالیه عزیزم تو بخواب، راحت بخواب!
همونطور که داشتن صورت همو نگاه میکردن هر دو تو آغوش هم خوابشون برد، آروم... و هیچ کدوم متوجه چیزی نشدن...
خورشید شراره های نارنجیش رو هم جمع کرد،
همه جا تاریک شد
خورشید غروب کرد

من خوشبختم

من خوشبختم چون حتما پدر و مادر مهربانی داشتم با وجود این مجبور شدن من رو سر راه بگذارن!
من خوشبختم چون کسی منو پیدا کرد که بسیار ثروتمند بود هر چند از ثروت نامشرعش بر علیه ضعفا استفاده میکرد!
من خوشبختم چون زن زیبایی دارم هر چند بهم خیانت میکنه!
من خوشبختم چون فرزندان سر به راهی دارم هر چند سالهاست رابطه با هم نداریم!
من خوشبختم چون برادر خوانده قدرتمندی دارم گو اینکه از این قدرت بر علیه خودم استفاه میکنه!
من خوشبختم چون شریک با هوشی دارم گرچه همیشه سرم کلاه میگذاره!