پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

نفرین

این داستان رو از وبلاگ سارا انتخاب کردم:


 


دورتر از دور، خیلی دور، جائی اون طرف سرزمین ما...
دختری بود که بهش میگفتن قدیسه نفرین شده...
دختری که با دست دلش نوازشت میکرد و با لب چشماش تو رو میبوسید، دختری که زیبائیش تو رو مسخ میکرد...
نگاهش سراسر حس بود، سخنش شیرین!
از هم اغوشیش جوون میشدی...
ولی گناهکی نفرین شده بود نفرین شده بود تا اخر عمر تنها بمونه تو اون سرزمین همه میدونستن اون دختر قدیسه نفرین شدس چون نمیشد بهش نزدیک شد، کسی نمیدونست چرا؟؟؟
ولی دلش نمیخواست پیش قدم بشه برای گرفتار شدن در نفرین اون!
...دختر... ...دختر... دختر زیبا هر روز غمگین تر چشم میدوخت به دوردستها که آیا بلاخره کسی پیدا میشه طلسم نفرینو بشکنه؟
ولی کو دل عاشق؟
همه میاومدن و از دور ماچ و موچ میکردن و تیکه میانداختنو و میرفتن قدیسه هم هر روز افسرده تر پژمرده تر، تا اینکه یک روز یک قوزی اومد به اون دیار...
عاشق قدیسه شد، ولی ترسید پا پیش بذاره!
نه به خاطر نفرین، که به خاطر قوز پشتش!
قوزی کارش شده بود تماشا، هر روز میاومد و میرفت بالای تپه مشرف به خانه قدیسه و خیره خیره نگاهش میکرد و در فراقش اشک میریخت.
به خودش میگفت: آخه من قوزی من زشت و بدقواره چه به خونه قدیسه خانم؟ حالا حتی اگر نفرین شده هم باشه باز هم میون و من و اون یک اسمون پر ستاره فاصله س!
...
اما بشنوید از قدیسه خانم:
اون که میدید هر روز قوزی میاد و میشینه و بر بر نگاش میکنه اتیش گرفته بود!
بدش میامد به خودش گفت: بلاخره یک روز خون قوزی رو میریزم تا به خودش جسارت نده بیاد چشم چرونی
هر روز، قوزی میاومد و مینشست، از دور قدیسه رو نگاه میکرد...
تو خیالش ازش دعوت میکرد تا باهم برقصن!
با دقت تمام تمام انگشتان قدیسه رو لمس میکرد!
تو خیالش کنار قدیسه میخوابید!
باهاش میخندید، باهاش حرف میزد، قدیسه رو میدید که سرشو گذاشته رو شونهاش
مثل تمام زنهای دنیا که به مردشون تکیه میدن!
حال میکرد!
حال میکرد!
زندگی میکرد!
میخندید...
ولی با صدای کلاغ باغ قدیسه از خواب نازش بیدار میشد
حیف... حیف... حیف...
اون فقط یک قوزی بود...


 


پ.ن.: با اجازه نویسنده من کمی متن رو ویرایش کرده م
پ.ن.: شاید و فقط شاید، ناقص تموم شده، ولی خوب دیگه تا همین جا نوشته شده بود!

دوستی

برای گنجشک ها با لبخند دست تکون میداد...
سعی میکرد جوری رفتار کنه که هیچ کلاغی ازش نترسه...
بزرگترین آرزوش این بود که کبوترها بشینن روی دست ش!
ولی...
"چرا پرنده ها نمیخوان با یه مترسک دوست بشن؟"

غریبه

دستهای ظریف سوز پائیزی شونه هاشو نوازش داد تا از خواب بیدار بشه!
چشمهاشو باز کرد، لبخند نازکی زد و با آب حوض وسط پارک صورت ش رو شست!
دست برد تو کوله ش یه تیکه نون آوورد بیرون نصفش رو داد به سگش...
و بعد از خوردن صبحانه راه افتادن؛
داشت توی پیاده رو قدم میزد دستهای توی جیش میگفتن که پول زیادی براش نموده، شاید میتونست برای چند وعده دیگه نون و مقداری نوشیدنی بخره!
میخواست از خیابون رد بشه که یه هو یه دختر بچه با چشمهای آبی و موهای سیاه و لَخت پرید جلوش:
- خانوم میشه یه جفت جوراب پشمی بخرین؟
نگاهی به چشمهای معصوم دخترک انداخت نصف پولی رو که داشت گذاشت کف دست دختر!
...
دیگه موقع رفتن بود، وارد آخرین نانوایی شهر شد؛
به نگاه های تیز و سنگین عادت داشت، گوش میداد:
- دختره لاوبالی رو ببین!
- یعنی هیچ سازمانی نیست که اینا رو از سطح شهر جمع کنه؟
- حتما از اون هفت خطای خلاف کاره!
- سر و صورتش رو نگاه کن!
- شک نکن که دزدی هم میکنه!
- معلوم نیست چند جور مریضی و انگل داشته باشه!
- چرا پلیس اینا رو نمیکشه!
به سمت خروجی شهر حرکت میکرد سوز پاییزی گونه هاش رو شدیدتر میسوزوند اشک هاشو با آستین پالتوش پاک کرد...