مسافر کارش رفتن ِ...
اصلا واسه همینم هست که بهش میگن مسافر!
پس چرا اون دیگه نمیرفت؟
این همه سال چرا مونده بود؟
چه چیزی مانع رفتنش میشد؟
درست که فکر کرد دید عشق، مانع اصلی رفتنش بود!
نمیرفت چون نمیتونست تنهاش بذاره...
ولی نه حقیقت اینه که نمیرفت چون نمی تونست بدون اون باشه...
ولی الان که ازش خداحافظی کرد،
الان که سپردتش به دست خاک،
الان چرا نمیتونه بره
باز چرا پای رفتن نداره؟
همانند هر روز با اشتیاق و شادی غیر قابل وصفی به دست های پر مهر زن دهقان چشم میدوزیم تا دانه های طلایی گندم را برایمان احسان کند، با گامهایی بلند همچون شیفتگان به سویش میدویم...
هنوز لبخند بر لب دارم هرچند چشمانم باتحیری بی پایان به دستان خونین زن و بدن جدا از تنم نگاه میکند!
---
پ.ن: ظاهرا مطلب قبلی یه مقداری سوء تفاهم ایجاد کرده؛ حقیقتش در دنیای امروز ما جاهای زیادی هست که میتونه انسان رو میون دیوار محبوس کنه مثلا: بیماستانها، خانه های سالمندان، مراکز تر اعتیاد، سرباز خانه ها، زندانها، آسایشگاه های روانی و...
این یعنی اینکه فکرای بد نکنید لطفا!