پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

گنجشکها و فلسفه

بارها شنیده بود هر اتفاقی دلایل پنهان و دور از ذهنی (حکمتی) داره...
یه مشت سنگ از روی زمین برداشت؛ روی نیمکتی با منظره جنگلی نشسته بود وقتی داشت به این موضوع فکر میکرد...
بعد از سه هفته برای اولین بار تونسته بود با استفاده از چوب زیر بقل از اتاقش بیرون بیاد...
به روز تصادف فکر میکرد، به پا و گردن شکستش، به مصاحبه شغلی مهمی که میتونس زندگیشو زیر و رو کنه اما نتونست بهش برسه...
تو دنیای ذهن خودش گم بود و هر از چندی بی اختیار سنگی به سمت گنجشکها ول میکرد، گربه ای رو دید که داره از نزدیکی ش رد میشه یه قلوه سنگ برداشت به سمتش نشانه رفت و...
- اکه هی نخورد!؟
دوباره توی افکارش غرق شد؛ 
واقعا چه حکمتی داره اینهمه بد شانسی؟؟؟

مسافر

مسافر کارش رفتن ِ...
اصلا واسه همینم هست که بهش میگن مسافر!
پس چرا اون دیگه نمیرفت؟
این همه سال چرا مونده بود؟
چه چیزی مانع رفتنش میشد؟
درست که فکر کرد دید عشق، مانع اصلی رفتنش بود!
نمیرفت چون نمیتونست تنهاش بذاره...
ولی نه حقیقت اینه که نمیرفت چون نمی تونست بدون اون باشه...
ولی الان که ازش خداحافظی کرد،
الان که سپردتش به دست خاک،
الان چرا نمیتونه بره
باز چرا پای رفتن نداره؟

شادی هر روزه

همانند هر روز با اشتیاق و شادی غیر قابل وصفی به دست های پر مهر زن دهقان چشم میدوزیم تا دانه های طلایی گندم را برایمان احسان کند، با گامهایی بلند همچون شیفتگان به سویش میدویم...

هنوز لبخند بر لب دارم هرچند چشمانم باتحیری بی پایان به دستان خونین زن و بدن جدا از تنم نگاه میکند!


---

پ.ن: ظاهرا مطلب قبلی یه مقداری سوء تفاهم ایجاد کرده؛ حقیقتش در دنیای امروز ما جاهای زیادی هست که میتونه انسان رو میون دیوار محبوس کنه مثلا: بیماستانها، خانه های سالمندان، مراکز تر اعتیاد، سرباز خانه ها، زندانها، آسایشگاه های روانی و...

این یعنی اینکه فکرای بد نکنید لطفا!