پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

میان دو انگشت

میون انگشتاش چقدر کوچیک به نظر میومد
دستش رو بالا آوررد...
تا نزدیک دماغش
داشت دست و پا میزد بلکه رها بشه
اما...
چقدر کوچک به نظر میرسه یه مورچه کوچولو میان دستاش!
یه فشار کوچیک...
تمام حرکات موقف شد...
اما لشگر مورچه های خشمگین که از پشت نزدیک میشدن
بی صدا، کینه توز، خسته از له شدن، پر قدرت...
...
ساعاتی که بگذرد جز تکه های استخوانی شاید چیزی بر زمین باغچه باقی نباشد...


آرزو ها

اگه میشد رویاهام حقیقت میگرفت...
اگه درخت بودم خوشمزه ترین میوه ها رو برات میاووردم...
اگه من یه کلید بودم اونوقت در بهترین اتاق های دنیا رو به روت باز میکردم...
اگه قایق بودم تو رو به بهترین سرزمین ها میبردم...
اگه پرنده بودم زیبا ترین نغمه ها رو برات یخوندم...
و...
آه... که اگه تو هنوزم بودی عاشق ترین عاشق دنیا بودم برات...

رمان بلند

- خوب من دیگه باید برم
- آخـ...
- نه! هیچ چی نگو! هیچ چی نپرس! چون هیچ جوابی ندارم!
صدای انگشتری که روی میز بالا و پایین می پرید شبیه فریادهای پتکی که روی ناقوس کوبیده میشه روح ش رو چنگ میز

پایان.

...
قهوه ای رو که همسرش براش درست کرده بود مزمزه کرد و گفت:
- عزیزم یه خبر مهم؛ همین چند دقیقه پیش آخر ِ داستانم رو نوشتم و تموم ش کردم!
- چه خووووب...، و چطور تموم میشه؟!
- به شکل غیر قابل حدسی بعد از اون همه کشمکش و اتفاق بر عکس انتظار خواننده، دختره به خاطر عذاب وجدان پسر رو ترک میکنه، فکر کنم این چند سطر آخر خواننده رو میخکوب بکنه!
...
پسرک هنوز پشت میز نشسته بود...
به شیر گاز فکر میکرد و به فندکی که توی دستش بود!