پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

خدایا چرا؟



چرا خدا وقتی قراره چیزی رو یک شبه ازت بگیره برای دادنش سالها منتظر میزارتت

سحرگاهِ تاریک...




همچون روسپیان ارزان قیمت؛ 

هر شب قلب خود را به اجاره میدهم،

شاید کمی محبت...

و ...

سحرگاه در تحقیر گستاخ چشمانی سیاه،

به سان گربه گانِ شب گز که از ترس دیدگان نامحرم از لبه تاریک دیوار گذر میکنند 

به تاریک تنهایی خود میخزم...


غروب پاییزی..

گفته بودم گاهی عکس میگیرم...


پ.ن: خوشحال میشم نظرتون یا حس تون(بعد از دیدن عکس) رو بدونم