پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

مسافر

مسافر کارش رفتن ِ...
اصلا واسه همینم هست که بهش میگن مسافر!
پس چرا اون دیگه نمیرفت؟
این همه سال چرا مونده بود؟
چه چیزی مانع رفتنش میشد؟
درست که فکر کرد دید عشق، مانع اصلی رفتنش بود!
نمیرفت چون نمیتونست تنهاش بذاره...
ولی نه حقیقت اینه که نمیرفت چون نمی تونست بدون اون باشه...
ولی الان که ازش خداحافظی کرد،
الان که سپردتش به دست خاک،
الان چرا نمیتونه بره
باز چرا پای رفتن نداره؟

شادی هر روزه

همانند هر روز با اشتیاق و شادی غیر قابل وصفی به دست های پر مهر زن دهقان چشم میدوزیم تا دانه های طلایی گندم را برایمان احسان کند، با گامهایی بلند همچون شیفتگان به سویش میدویم...

هنوز لبخند بر لب دارم هرچند چشمانم باتحیری بی پایان به دستان خونین زن و بدن جدا از تنم نگاه میکند!


---

پ.ن: ظاهرا مطلب قبلی یه مقداری سوء تفاهم ایجاد کرده؛ حقیقتش در دنیای امروز ما جاهای زیادی هست که میتونه انسان رو میون دیوار محبوس کنه مثلا: بیماستانها، خانه های سالمندان، مراکز تر اعتیاد، سرباز خانه ها، زندانها، آسایشگاه های روانی و...

این یعنی اینکه فکرای بد نکنید لطفا!

بعد از مدتها

بالاخره تونستم بیام اینجا و بنویسم: "بابا من زندم فقط...."

بالاخره تونستم بیام اینترنت

بالاخره دستم به کیبورد رسید

بالاخره اومدم تو اتاقم

بالاخره اومدم خونمون

بالاخره دیوار تموم شد...


پ.ن: از تمام دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن ممنون و شرمنده که اینقدر دیر جواب میدم؛ واقعا امکانش رو نداشتم اما تمام این هشت ماه گذشته هر چیزی که نداشتم به جاش وقت داشتم کلی حرف هست که بزنم میام بعد از این...


پ.ن2: امروز یه گرد گیری از لینک دونی کردم متاسفانه خیلی ها رفتن اگر کسی هست اما جایی دیگست بگه تا اضافش کنم