پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

من خوشبختم

من خوشبختم چون حتما پدر و مادر مهربانی داشتم با وجود این مجبور شدن من رو سر راه بگذارن!
من خوشبختم چون کسی منو پیدا کرد که بسیار ثروتمند بود هر چند از ثروت نامشرعش بر علیه ضعفا استفاده میکرد!
من خوشبختم چون زن زیبایی دارم هر چند بهم خیانت میکنه!
من خوشبختم چون فرزندان سر به راهی دارم هر چند سالهاست رابطه با هم نداریم!
من خوشبختم چون برادر خوانده قدرتمندی دارم گو اینکه از این قدرت بر علیه خودم استفاه میکنه!
من خوشبختم چون شریک با هوشی دارم گرچه همیشه سرم کلاه میگذاره!

انتظار عاشقانه

ذوق اینکه بزودی میرسی خونه، فکر اینکه یه نفر منتظرته تا با آغوش گرمش تمام خستگی کار روزانه رو از تو تنت بیرون بکشه...
همه اینا باعث میشه تا ترافیک سنگین مسیر و صدای ستوه آور بوق ماشینها رو به راحتی تحمل کنی...
امید به اینکه کسی هست که بهت بگه "خسته نباشی!" باعث میشه تمام روز انرژی داشته باشی...
هر قدر به خونه نزدیکتر میشی قلبت تندتر میزنه لبخند غیر قابل کنترلی روی صورتت میشنه، کمی غرور روی گونه هات سَرَک میکشه بطوری که حسادت هر بیننده ای رو شعله ور میکنه!
در خونه رو باز میکنم اولین قدم...
انتظار دیدن چهره دم کردش توی ذهنت ذوب میشه...
دیوارهای اتاق دارن روم خراب میشن...
درها با دهان باز، بهت زده و کریهشون بهم نگاه میکنن...
تمام وسایل سالهاست سرمای تنهایی این خونه رو فریاد میکشن...
آغوش سرد تخت دو نفره میبلعدم و فقط شونه بالش برای اشک ریختن هست و به این فکر میکنم که چرا بعد از سالها هنوز مرگ رو باور نکردم.

برکه

وسط ظهره هوا خیلی گم شده لباساتو در میاری لخت میشی ولی هنوزم گرمه دهنت خشک شده مثل گچ و پشتت خیسه یه برکه میبینی...
اولش که پاتو میزاری تو لجن یه حس چندش بهت دست میده ولی اگه بتونی یه مدتی تحمل کنی یه حس آرامش و سبکی همراه با خنکی جاشو میگیره دوست داری این حس رو با تمام بدنت حس کنی پس کمی جلوتر میری وقتی لجن به بالاتر از کمرت رسید بوی تعفن مجبورت میکنه عق بزنی میخوای بیای بیرون، برگردی، ولی هر قدر تکون میخوری بیشتر میری پائین نمیتونی ثابت بایستی چون بو داره خفت میکنه...
چشمت به یه تیکه طناب میخوره دست میندازی میگیریش طناب به اسکلهء ساحل روبرو وسله خوب به هر حال اون ور هم به خشکی میرسه ولی باید از وسط مرداب رد بشی با طناب خودتو میگشی ولی انتهای طناب پوسیده، توی دستات پاره مشه و کاری جز نزدیک کردنت به وسط مرداب برات انجام نمیده یه بار دیگه سعی میکنی و یه بار دیگه و تکرارو تکرار...
و باز هم...
حالا دیگه تا گردن توی لجنی تنها آرزوت یه دست که حداقل یک سانتی متر بالا بکشتت...
نزدیک غروب صدای نعره وحشت ناکی تمام دشت رو پر میکنه گویا دوباره کسی توی مرداب غرق شده ولی خورشید بی تفاوت غروب میکنه و دشت بی اعتنا به حرکتش ادامه میده... ء