پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

غریبه

دستهای ظریف سوز پائیزی شونه هاشو نوازش داد تا از خواب بیدار بشه!
چشمهاشو باز کرد، لبخند نازکی زد و با آب حوض وسط پارک صورت ش رو شست!
دست برد تو کوله ش یه تیکه نون آوورد بیرون نصفش رو داد به سگش...
و بعد از خوردن صبحانه راه افتادن؛
داشت توی پیاده رو قدم میزد دستهای توی جیش میگفتن که پول زیادی براش نموده، شاید میتونست برای چند وعده دیگه نون و مقداری نوشیدنی بخره!
میخواست از خیابون رد بشه که یه هو یه دختر بچه با چشمهای آبی و موهای سیاه و لَخت پرید جلوش:
- خانوم میشه یه جفت جوراب پشمی بخرین؟
نگاهی به چشمهای معصوم دخترک انداخت نصف پولی رو که داشت گذاشت کف دست دختر!
...
دیگه موقع رفتن بود، وارد آخرین نانوایی شهر شد؛
به نگاه های تیز و سنگین عادت داشت، گوش میداد:
- دختره لاوبالی رو ببین!
- یعنی هیچ سازمانی نیست که اینا رو از سطح شهر جمع کنه؟
- حتما از اون هفت خطای خلاف کاره!
- سر و صورتش رو نگاه کن!
- شک نکن که دزدی هم میکنه!
- معلوم نیست چند جور مریضی و انگل داشته باشه!
- چرا پلیس اینا رو نمیکشه!
به سمت خروجی شهر حرکت میکرد سوز پاییزی گونه هاش رو شدیدتر میسوزوند اشک هاشو با آستین پالتوش پاک کرد...

صورتک

- شب خوش آقای...
با حرکت سر جوابشو میده و کلید رو میزاره روی پیشخون نگهبان تا ماشینش رو براش پارک کنه
...
در خونه رو باز کرد، دستش به آرومی روی دوار به دنبال کلید چراغ لرزید سردی دیوار براش چیز تازه ای نبود، کتش رو انداخت روی دسته مبل، دستی به قاب عکس های روی میز کشید...
خودشو پرت کرد روی تخت، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت، به تابلو های روی دیوار به دوتا امضای وسط سقف...
گلوش درد گرفت، چشم هاش کمی سوخت و بعد...
خودش رو زیر بالش ها غرق کرد مبادا کسی صدای فریاد هاشو بشنوه!
صبح...
مثل هر روز دوش گرفت، صورتش رو با حوصله اطلاح کرد، کت شلوار اتو کشیدش رو پوشید، جلوی آئینه ایستاد توی چشم های خودش زل زد، یه لبخند عمیق و دلنشین گذاشت روی صورتش...
چهره یه مدیر خوش بخت و خوش حال

 

پ. ن: همین جا باید از دوتا دوست عزیز تشکر کنم  غریبه عزیز و سولماز نتکه سنجم

لذت زندگی

نون بیاتم رو با ولع میخورم و قهوه سردم رو سر میکشم هوا حسابی آفتابیه پس چتر سیاهم رو برمیدارم گلهای مصنوعی روی میز رو با محبت نگاه میکنم چشمکی میزنن
حس بیرن رفتن رو ندام چون میون خورشید و کوه هنوزم بخاطر شوخیه بیمزه ابر شکرآبه چه معنی داره کوه رو پشت خودش قایم کرده بعد به خورشید گفته که کوه بی خداحافظی و یه هویی رفته وسط دریا یه جزیره بشه میرم پایین با در پارکینگ خوش و بشی میکنم حیوونکی خیلی پیر شده این مفصل هاش جیرجیر میکنن...
ماشینم امروز توی مود حرکت نیست ازم خواهش میکنه که با تاکسی برم، حیوونکی عاشق یه از ما بهتروننی شده واسه همینم کلاً دپرسه از در که میرم بیرون اول به پرنده های خشک شده روی سیم سلام میکنم رعد و برق پریشب خواسته نازشون کنه
پیاده روی هم حالی داره برا خودش ها با موزائیک ها صحبت میکنی به درد دل تیرهای چراغ برق گوش میکنی خلاصه کلی گل میگی و گل میشنوی تنها ایرادش اینه که اگه رئیست درکت نکنه به دلیل تاخیر اخراج میشی...
راستی خانوم مونیتور تو که دوست و آشنا زیاد داری یه کاری چیزی سراغ نداری برام؟