پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

دنیای من

برگشتم...
اگه بگم بهم بد گذشته دروغه
نمیخوام منفی بازی در بیارم واسه همین هم میگم خدا بیشترش کنه انشالا
واقعا کاش میشد به جای تعطیلی های گاه و بیگاه، آخر هر فصلی یه هفته تعطیل بود
جا داره همین جا از تمام دوستانی که بهم سر زده بودن تشکر کنم



دنیای من
آدم ها هر روز و هر روز میان توی دنیات و میرن بیرون...
یه روز یه نفر میاد توی دنیات، بعد آروم یه گوشه میشینه...
به مرور پر رنگ و پر رنگتر میشه، خیلی زود و بدون اینکه متوجه بشی کل دنیا تو میگیره... همشو... تمام روز های خوب و بدت رو... تمام لحظات و حتی تمام افکارت باهاش پر میشه...
روزهای خوب و بد میان و میرن...
یه روز صبح پا میشی... چشم هاتو باز میکنی میبینی وسط بیابونی، تا هر جا که چشم کار میکنه...
سیاهی تنها رنگ قابل دیدنه... دلتنگی تنها چیزیه که حس میکنی... تنهایی هم دمت میشه...
دنیات خالیه خالی شده... نابود شده، بوی مرگ میدی...
منگِ منگی... چند لحظه ای که گذشت تازه متوجه میشی اونی که دنیای تو بوده رفته!

ابر کوچولو

دیگه از اینکه یه ابر کوچولو باشه خسته شده بود.
از اینکه هر نسیمی هم میتونست تکونش بده و هر شکلی که میخواد درش بیاره...
دیگه طاقتش رو نداشت که بعد از هر باد تندی مجبور باشه تکه هاشو از گوشه و کنار آسمون جمع کنه.
برای خلاصی از این وضع دقیقا میدونست چیکار باید بکنه...
اولین تیکه ابر کوچیکی رو که دید سعی کرد اونو به خودش بچسبونه از اینکار خوشش اومد حس خوبی داشت و این، برای ادامه کار کافی بود...
حالا دیگه بعد از گذشت چند ماه تبدیل به یه ابر بزرگ و سیاه شده بود ابری که میتونست کل آسمون یه شهر بزرگ رو بپوشونه حالا دیگه نه تنها هیچ بادی نمی تونست تکونش بده حتی میتونست جلوی آفتاب رو هم بگیره.
هر وقت دلش میخواست رعد و برق راه مینداخت میتونست بباره، مردم رو از تو خیابون ها فراری بده و کلی کار دیگه...
یه روزی وقتی داشت محکم ترین رعد هاشو به دل آسمون میکوبید، یک هو متوجه گریه بچه هایی شد که از ترس جمع شده بودن تو غل مادراشون...
دلش گرفت، غمگین شد، از خودش بدش اومد، اونی که روزی با شکلک هاش وسیله خنده بچه ها بود حالا شده بود مایهء ترسشون؟
به سرعت از شهر دور شد رفت به سمت دریا نمیخواست دیگه کسی ببیندش از خشم و ناراحتی فقط رعد میزد زجه میزد گریه میکرد اونقدر گریه کرد و بارید و کوبید تا خوابش برد...
نمیدونست کجاست با صدای بازی چند تا بچه چشماشو باز کرد دختر کوچولویی که روی چمن ها دراز کشیده بود به پسر بچهء کناریش گفت اِ اِِ، اون ابر کوچیکهء اون طرفی رو ببین درست مثل یه بستنی قیفـ...

طلوع پاک

در رو آروم پشت سر خودش بست...
پولها رو بدون این که بشمره مچاله کرد توی کیفش...
بیرون داشت بارون میومد، همین موضوع هم هوا رو سرد کرده بود...
هیچ چیزی برای محافظت از بارون همراهش نداشت آخه دیشب که از خونه میومد بیرون هوا خوب بود...
از وسط پیاده رو حرکت میکرد شاید بارون بتونه بدنش رو بشوره، از جای بوسه ها، عطر تن مردهای غریبه و حتی شاید رنگ گناه رو، شاید اینطوری دیگه از خدا خجالت نمیکشید!
حالش از همه چیز بهم میخورد، و اول از خودش، که برای زنده موندن دست به هر کاری میزد و بعد از دیگران، که چقدر راحت و فقط بخاطر خودشون بهش کمک میکردن، براش خرج میکردن، حتی تشویقش میکردن تا به این زندگی لجن ادامه بده!
بی اختیار و مداوم به شب گذشته فکر میکرد...
به اون پیرمرد پولدار... مردک خپل از بس مشروب خورده بود حتی نمی تونست درست راه بره... بعد هم به اندازه یه خرس شام خورد...
مثل یه گاو سنگین بود...
توی تخت خودش رو مثل یه کوه ژله ای میلرزوند... یه آه بلند کشید و از حرکت ایستاد، صداش قطع شد...
اولش فکر کرد شاید کار تموم شده ولی مردک مثل یه گونی افتاده بود روش و تکون نمیخورد، دیگه داشت نفسش بند میومد، اعتراض کرد، جوابی نیومد خودش رو با زحمت کشید بیرون، با خودش فکر کرد که "پیرمرد خوابیده"
تکونش داد حرکتی نداشت، نفس نمی کشید، انگار هیچ وقت حرکتی نداشته...،
هیچ حسی نسبت بهش نداشت، حتی نمی ترسید، یه سیگار روشن کرد... توی تاریکی به اون نگاه میکرد، یه توده متعفن که روی تخت افتاده بود، با خودش فکر کرد "یعنی فرق زنده ها با مرده ها فقط توی همین نفس کشیدنه؟"
یعنی تمام کارهایی که میکنه فقط برای ادامه حیاته؟ تا خرخره تیو لجنه فقط چون میخواسته بیشتر نفس بکشه؟
سالهاست نمیتونه خدا رو صدا کنه چون میخواسته زنده باشه!؟ حتی تو مرداب!؟
راستی این سماجت برای زنده موندن از کجا شروع شد؟ از کی تصمیم گرفت زنده بمونه حتی اگه زندگیش از مرگ بدتر باشه؟
با خودش فکر کرد شاید به خاطر دخترش این کار ها رو کرده ولی واقعیت اینه که وضع اون هم بهتر از مادرش نبود!
پس اینهمه سال برای چی هدر رفته بود؟ این همه زمان برای چی صرف شده بود؟ فقط برای زنده موندن؟ واقعا این زندگی گندیده چه چیزی براش داشته که این جوری سفت بهش چسبیده؟
توی همین افکار بود که دید نزدیک خونه ست در رو باز کرد رفت بالا، دختر خواب آلودش رو بغل کرد و رفت توی ماشین بعد به سمت بیرون شهر حرکت کرد، به سمت یه دریاچه دور افتاده با یه ساحل سر سبز، خورشید وسط آسمون بود ولی باد پائیزی کار خودشو میکرد...
دخترش رو بیدار کرد رفتن کنار ساحل... دست شو گذاشت تو جیبش...
- من سردمه مامانی
- بیا عزیزم کت منو بنداز روی دوشت.... دهنتو وا کن عزیرم، اینا رو بخور!
- مامان چرا این قدر زیاد؟
- آخه این بار میخوایم خوب خوب بشیم، تا جون داشته باشیم تا شب بازی کنیم!
- مامان راست میگی؟ یعنی تا شب بازی میکنیم؟
و تا می تونستن بازی کردن به یاد تمام لحظه هایی که پیش هم نبود به یاد تمام روزهای کودکیش که توی حسرت عروسک بازی گذشته بود!
...
- مامان من خوابم میاد!
- باشه عسلکم بیا تو بغل من، بخواب!
و بعد بغلش کرد.
دخترک، معصوم و بی خبر تو آغوش مادرش آروم گرفت!
- مامان صورتم خیس شـ... ِا ِاِ چرا گریه میکنی؟ امروز که خیلی خوش گذشت!
- این گریه از خوشحالیه عزیزم تو بخواب، راحت بخواب!
همونطور که داشتن صورت همو نگاه میکردن هر دو تو آغوش هم خوابشون برد، آروم... و هیچ کدوم متوجه چیزی نشدن...
خورشید شراره های نارنجیش رو هم جمع کرد،
همه جا تاریک شد
خورشید غروب کرد