پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

کباب ماهی

- قبلا هم بهت گفتم: نمیشه آدم ها رو با پول خرید... فقط میشه اجارشون کرد!
: آخـ... شـ... ... یـ... ...
- این دوست ماجراجوی ما خیلی بیشتر از اونی که باید میدونه! ترجیح میدم اون مغز کوچولوش به همراه اطلاعات داخلش یک جا برن زیر خاک!
گوشی رو قطع کرد و چوب ماهیگیری شو انداخت پشت ماشین...
توی مسیر تا رودخانه، به گذشته فکر کرد، سالهای دوری که دیگه توی ذهنش رنگی نداشتن به زمانی که ماهی نمیخورد، عقیده داشت موجودات کثیفی هستن چون تو همون آبی که زندگی میکنن میشاشن!
لبخند بزرگی نشست روی لبش، پُکِ عمیقی به سیگارش زد، طعم کباب ماهی رو تو ذهن ش مزمزه کرد...
زیر لب با خودش گفت: "ما آدم ها وقتی جوونیم چقدر احمقیم!؟"

منظره

آروم دراز کشیده بود روی زمین آهسته، آهسته نفس میکشید!
با دقت داشت از توی دوربین نگاهش میکرد...
تمام حرکاتش ر. زیر نظر داشت...
با تمام فکر و ذهنش داشت اونو میدید...
نگاهش میکرد... به چشم های بیخبرش، بدن پر گوشت ش
واقعا آهوی قشنگی بود1
برای بار آخرین خوب وراندازش کرد، دیگه میتونست ماشه رو بکشه...
چیزی برای دیدن وجود نداشت...
...
حیف که اون هیچ چیز رو ندید!
اون چشم های سیاه و معصوم رو ندید!
غرور دشت رو نسبت به این مهمون زیبا ندید!
عشق میون اون و برهء تازه متولدش رو ندید!
لذت باد رو میون سبزه ها ندید!
سرود زندگی رو میون قطره های چشمه...
...
پرنده ها وحشت زده و عزادار از لابه لای درخت ها به هوا بلند شدن...

آزادی

منتظر شدم تا جریان آب شدیدتر بشه تمام جوانب کار رو قبلا بررسی کرده بودم توی یه لحظه مناسب با یه تکون آخرین بست رو هم باز کردم چه لحظه باشکوهی بود حس اینکه رها باشی و متحرک، تا بتونی تمام دنیا رو ببینی هر چند سالها از اند زمانی که رها و آزاد بودم میگذره ولی دوباره حسش میکنم هر چند در همون موقع هم کاملا لمسش نکردم...
سلام آسمان آبیِ آبی،
سلام دریای بزرگ که پر از آبِ،
سلام جنگل سبز که خیلی درخت داری...
وای چه لذتی داره توی یه رودخونه قل بخوری و همین طور با جریان آب بری پائین، بری، بری و بری...
همه چیز و همه جا رو ببینی، وای که حتی از تصورش هم تنم میلرزه...
واقعا خیلی زجر آوره که نگین یه انگشتر باشی که فقط به بهانه مهمونی رفتن از توی جعبه بیارنت بیرون... واقعا باعث خوشبختی که توی این شرایط لااقل من این دوست ساعت مچی رو دارم که برام از دنیای بیرون تعریف کنه...
خوش به حالش همیشه میتونه بره بیرون...
لعنت به جواهر بودن...
...
هر کاری اولش سخته (بالاخره من یک ملیارد سالی عمر دارم هر چند فقط چند ساله که از دل اون سیاهی اومدم بیرون ولی در کل میشه منو یه موجود با تجربه قلمداد کرد) به خاطر همین هم اون سقوط زجرآور رو از اون دالان های تاریک و بد بو و کثیف تحمل کردم البته این جایی هم که الان توش هستم بهتر نیست فقط کمی گنده تره، این دیگه چیه؟
مثل توله سگها میمونه ولی زشت تره، چقدر هم بد بو اِ !!!
- منو بزار زمین... کجا داری میبریم... هووی من که اسباب بازی تو نیستم... ولم کن من باید برم دنیا رو با چشمای خودم ببینم...
ولم کن...
ولم کـ....