پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

پرتره سیاه قلمی از جعبه مداد رنگی

سعی میکنم داستان بنویسم و از گلایه هام گاهی هم عکس

ترکت میکنم

هنوز هم مثل همیشه عاشقت هستم ولی ترکت میکنم
خیلی عذاب آوره ولی ترکت میکنم
به من خواهند گفت بی وفا ولی ترکت میکنم
هر شب بدون تو گریه خواهم کرد ولی ترکت میکنم
مجبورم جواب سوال دیگران رو با سکوت بدم ولی ترکت میکنم
یک روز قراره در حسرت داشتن تو بمیرم ولی باز ترکت میکنم
ترجیح میدم در غم نبودنت گریه کنم تا از دست تو پشت یه در بسته زجه بزنم

 
پ.ن.: چند روزی نیستم از تمام دوستانی که باید بهشون سر میزدم ولی این کار رو نکردم عذر میخوام باور کنید نمیتونستم... بعد جبران میکنم...

دیوار

سال هاست داره کنار این دیوار حرکت میکنه
سالهاست داره میره که شاید برسه به آخرش!
نه به آخر ِ آخرش بلکه فقط یه روزنه که شاید از داخلش بتونه اونور رو ببینه، ببینه اون ور چه خبره!
خیلی چیزها شنیده بود از اون طرف...
این همه سال پیاده روی خسته و ضعیفش کرده بود دیگه نمیتونست مثل گذشته تمام روز رو راه بره، چند وقتی بود که مرض مضمنی عذابش میداد هر چند قدم یک بار به عصاش تکیه میکرد، نفسی تاره میکرد و دوباره به حرکتش ادامه میداد!
یک شب...
حالش خیلی بد شد...
تب شدیدی اومد سراغش...
سرفه های وحشتناک و سرگیجه...
چشمهاش به زحمت کمی دورتر رو میدید...
صدای مرگ رو میشنید...
با تلاش عجیبی سعی کرد چیزی بنویسه: "این جسد مردیست که سراسر عمر، همه توان و تمام عشقش خود را صرف کرد، برای آنسویی که در این لحظه دیگر تردیدی ندارد تفاوتی با این سو نداشته است"

دوستی

برای گنجشک ها با لبخند دست تکون میداد...
سعی میکرد جوری رفتار کنه که هیچ کلاغی ازش نترسه...
بزرگترین آرزوش این بود که کبوترها بشینن روی دست ش!
ولی...
"چرا پرنده ها نمیخوان با یه مترسک دوست بشن؟"