-
ابر کوچولو
جمعه 24 اسفند 1386 17:11
دیگه از اینکه یه ابر کوچولو باشه خسته شده بود. از اینکه هر نسیمی هم میتونست تکونش بده و هر شکلی که میخواد درش بیاره... دیگه طاقتش رو نداشت که بعد از هر باد تندی مجبور باشه تکه هاشو از گوشه و کنار آسمون جمع کنه. برای خلاصی از این وضع دقیقا میدونست چیکار باید بکنه... اولین تیکه ابر کوچیکی رو که دید سعی کرد اونو به خودش...
-
خاطرات یک روز...
چهارشنبه 22 اسفند 1386 22:20
امروز میخواستم یه داستان بزام توی بلاگم ولی صبح که برای کاری رفته بودم بیرون داستانهایی دیدم که مال خودم رو بیخیال شدم، الان که دارم اینها رو مینویسم به قدر عصبانی هستم که حتی درست نمیتونم تایپ کنم: صحنه اول: بیرون بودم، یکی از طرفدارهای همین آقایون یه کاغذی رو بهم داد که محواش لیست بلند بالایی از مسئولیت های "دولتی و...
-
چند سوال
شنبه 18 اسفند 1386 14:34
ما انسانها موجودات غریبی هستیم چند هزار سال بیشتر نیست که روی زمین پیدامون شده، که در برابر میلیون ها سال تاریخ جهان خیلی ناچیزه ولی با یه نگاه ساده به تاریخ بشر میشه متوجه شد که توی این چند هزار سال چقدر چیز های مختلف بدست آوردیم کلی اختراع، اکتشاف و پیشرفت داشتیم ولی نکاتی هست که برام همیشه سوال بوده ولی تو هیچ کتاب...
-
طلوع پاک
دوشنبه 13 اسفند 1386 13:04
در رو آروم پشت سر خودش بست... پولها رو بدون این که بشمره مچاله کرد توی کیفش... بیرون داشت بارون میومد، همین موضوع هم هوا رو سرد کرده بود... هیچ چیزی برای محافظت از بارون همراهش نداشت آخه دیشب که از خونه میومد بیرون هوا خوب بود... از وسط پیاده رو حرکت میکرد شاید بارون بتونه بدنش رو بشوره، از جای بوسه ها، عطر تن مردهای...
-
من خوشبختم
پنجشنبه 9 اسفند 1386 11:03
من خوشبختم چون حتما پدر و مادر مهربانی داشتم با وجود این مجبور شدن من رو سر راه بگذارن! من خوشبختم چون کسی منو پیدا کرد که بسیار ثروتمند بود هر چند از ثروت نامشرعش بر علیه ضعفا استفاده میکرد! من خوشبختم چون زن زیبایی دارم هر چند بهم خیانت میکنه! من خوشبختم چون فرزندان سر به راهی دارم هر چند سالهاست رابطه با هم نداریم!...
-
از دست رفته!
دوشنبه 29 بهمن 1386 13:13
گلها رو آروم و با احترام گذاشت روی سنگ سرد... سوز پائیزی مثل دستای نحیف و مرگ آشنای پیرزنی که روی صورت دختر بچه ای کشیده میشه از لای گلها رد میشد... نگاهی به اطراف کرد همه جا خلوت بود با خودش زمزمه کرد: انگار هیچ کس دوست نداره موقع غروب اینجا باشه. با صدای پیر مرد از غرق آب افکارش بیرون اومد: - دخترم تو نمیخوای بری...
-
انتظار عاشقانه
شنبه 27 بهمن 1386 23:30
ذوق اینکه بزودی میرسی خونه، فکر اینکه یه نفر منتظرته تا با آغوش گرمش تمام خستگی کار روزانه رو از تو تنت بیرون بکشه... همه اینا باعث میشه تا ترافیک سنگین مسیر و صدای ستوه آور بوق ماشینها رو به راحتی تحمل کنی... امید به اینکه کسی هست که بهت بگه "خسته نباشی!" باعث میشه تمام روز انرژی داشته باشی... هر قدر به خونه نزدیکتر...
-
برکه
شنبه 20 بهمن 1386 18:39
وسط ظهره هوا خیلی گم شده لباساتو در میاری لخت میشی ولی هنوزم گرمه دهنت خشک شده مثل گچ و پشتت خیسه یه برکه میبینی... اولش که پاتو میزاری تو لجن یه حس چندش بهت دست میده ولی اگه بتونی یه مدتی تحمل کنی یه حس آرامش و سبکی همراه با خنکی جاشو میگیره دوست داری این حس رو با تمام بدنت حس کنی پس کمی جلوتر میری وقتی لجن به بالاتر...
-
دو جسد
یکشنبه 14 بهمن 1386 09:57
- تو شرافت خانواده رو لکه دار کردی! - کدوم شرف؟ - حتی یه لحظه فکر نکردی اگه خانواده های دیگه بفهمن چه افتضاح ای به بار میاد؟ - چه فضاحتی بالا تر از اینکه خواهر تو باشم؟! - تو گستاخی... و گزنده! - خیلی بهتر از اینه که یه گرگ دو پا باشم! - ببین عسلم من تو رو اینجا صدا نکردم که بحث های قدیمی رو تکرار کنیم، تو اینجایی،...
-
بازتاب
جمعه 12 بهمن 1386 22:29
مردم نعره میزند بکُشیدش بکُشیدش... او را دست بسته به وسط میدان شهر بردند. ره گذر پرسید: مگر چه کرده این جوان بینوا که این چنین میکنید؟ جواب آمد که او سالهاست میخواره و زن باره است و چندیست افسار گسیخته و به عالیجنابان و نجبا و فرهیختگان ما توهین و هتاکی میکند در میان آن محشر فریاد و لعن ناگهان جوانک که تا آن دم کلامی...
-
پادشاه شهر مردگان
جمعه 12 بهمن 1386 22:23
مرگ آواز کلاغ در وسط باغ... مظلومیت طاق زیر یوق قندیل... پنهان شدن دست التماس درخت زیر چادر مه... زنده به گوری علف زیر قبر یخ... سلاخی دانه های برف در قتلگاه چشمه... یک چهار پایه آبنوس کنار چشمه این تخت سلطنت من است... و من.... پادشاه باغم، لمیده بر تختم... من پادشاه شهر مردگانم.
-
سلام اول
جمعه 12 بهمن 1386 22:21
میدونم کسی اینجا نیست اینو خوب میدونم الان درست مثل کسی هستم که اون ته تهای یهغار تاریک داره داد میزنه، مهم نیست که چی میگه مهم اینه که کسی حتی نجواش رو هم نمیشنوه مهم اینه که ما تنهاییم توی این دنیای بزرگِ مجازی که شاید چند سال دیگه از دنیای واقعیمون هم بزرگتر بشه... من الان حس یه جوجه کوچولو رو دارم که وسط یه جای...